سلاممممم چطور مطورین.....خواستم قبل اینکه آخر هفته تموم شه آپ کنم🥲😂
قبل از 00:00 🦦
ولی واتپد نمیزاره😑شاید ندونین ولی من از دقیقه های ۹۰ خیلی خوشم میاد🦦
پارت جدید آوردم چه پارتی😎😎
قراره کلییییییی ......😈😈
کامنت فراموش نشه و
بیاین شروع کنین بیبیای من خدمت شما...□••□■°°■□••□■°°■□••□■°°■□••□
جیمین: بسه پسرقشنگم گریه نکن .
لیان که تو بغل پاپاش اروم شده بود دستاشو دور گردنش انداخت و اروم فین فین کرد.
ادوارد که با عصبانیت به نقطه ای خیره بود گفت: باورم نمیشه انقدر پیش بره رسما دیوونست.
جیمین با اخم و غرق شدهِ بین افکارش زمزمه کرد: شاید.
ادوارد با شنیدن حرف جیمین بیشتر عصبانی شد: شاید؟ جیمین تو شوخیت گرفته!..اصلا تو چرا اونجا وایستادی؟ چرا زود تر نیومدی خونه؟
جیمین چهرشو جمع کرد و به ادوارد که روبه روش بود خیره شد : چرا من باید فرار کنم؟ اصلا چرا باید قایم شم؟..حرفای غیر منطقی نزن از طرفی...احساس میکنم یه چیزی درست نیست.
شک و تردید نگاه امگا باعث شد ادوارد از کوره در بره: بسه جیمین نکنه واقعا دوباره خام مظلوم بازیاش شدی به همین سادگی؟....تو انقدر ساده و احمقی؟
جیمین با لرزیدن لیان فهمید از داد ادوارد ترسیده بلافاصله به الفای روبه روش توپید: داد نزن ادوارد!...فک کردم تو کسی هستی که میتونم احساسات درستو غلط یا حتی شاید هامو باهاش در میون بزارم اما.. تو هم مثل پدرم جوری رفتار میکنی انگار جز حرف خودشون بقیه این حقو ندارن تا حرفی بزنن.
ادوارد خیلی زود متوجه اشتباهش شد. جلو رفت و دست جیمینو گرفت اینبار با لحن اروم تری گفت : معذرت میخوام جیمین ولی نمیخوام دوباره اسیب ببینی .
جیمین: فک نکنم اونقدر ساده و احمق باشم که متوجه درستو غلط اتفاقات اطرافم نباشم.
ادوارد : درسته درسته ولی....
جیمین: میشه بری؟
دیگه حوصله نداشت چیزی بشنوه فقط میخواست پسرشو بغل کنه و یکم اروم شه.
ادوارد: اما ...
جیمین : ادوارد برو خواهش میکنم.
اینو گفت و بعد با بغل گرفتن لیان که کاملا توی سکوت بود سمت اتاق خوابشون رفت.
ادوارد با بسته شدن در..لعنتی..زیر لب گفت و موبایلشو بیرون اورد تا تماسی با پدر جیمین بگیره.
YOU ARE READING
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Non-Fictionکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...