سلام سلام ...حالتون خوبه بیبیای من 🫂
چه خبرا؟
چیکارا میکنین؟ نزدیکی به ایام امتحانات تسلیت🥲و منی که مهمون هم دارم و حالم خوش نیست نیاز دارم به خلوت سکوت و خودم بودن...یه لیوان قهوه داغ و کامنت های داستانام و اهنگاااام الان دوهفتست هیچ کدوم اینا نیستن🥺🤧
اومدم اپ کنم ....برای ادامه درمان ساموراییمون اماده این😎😈
خدمت بیبیام......هوای کامنتا رو هم داشته باشین💞🫂.
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
زخماش دوباره پانسمان شده بودن و تازه حالا میتونست دردشونو حس کنه.
بدنش هنوز بخاطر اتفاق یک ساعت پیش میلرزید و همین باعث میشود دستاشو مشت کنه تا خودشو اروم کنه.
احساس میکرد بدنش کثیف شده و این باعث میشود از وضعیت الانش متنفر بشه...کاش زمان زود تر میگذشت تا بتونه باهاش کنار بیاد..و اروم تر بشه.
دکتر مین: دستاتو مشت نکن به زخمات فشار میاد.
با صدای بین افکار آزار دهندش به خودش اومد و فشار دستشو کم کرد.
مین وقتی چهره گرفته امگا رو دید احساس گناه کرد...خواست چیزی بگه: اتفاقی که افتا...جیمین بی کنترل حرفشو قطع کرد: نمیخوام راجبش حرف بزنم ...ببخشید آقای مین میشه تنهام بزارید.
پیرمرد سری تکون داد و با عذاب وجدان بدی از اتاق خارج شد .
روی تخت دراز کشید و توی خودش جمع شد...چشماشو بست و گذاشت قطره اشکش از بین موانع مقاومتش گذر کنن.
...اگه با خودش حرف میزد الفاش می شنید؟...
توی افکارش؟
از ته دلش؟" جیمین: خستم تهیونگ....دلتنگتم ...کی بیدار میشی و بغلم میکنی تا با امنیت بخوابم ؟کی پیش امگات برمیگردی؟ میدونم خیلی درد کشیدی...اما لطفا بیدار شو...من منتظرتم....امگات"
نمیدونست چقدر گذشته اما با حس گرفتی کمرش از روی تخت بلند شد.
الان باید میرفت پیش تهیونگ نه اینکه اینجا زانوی غم بغل بگیره...هر اتفاقی که افتاد به نفع الفاش بود.نفس عمیقی کشید و سمت در خروجی رفت وقتی دسته گرد در رو کشید با در قفل شده مواجه شد.
اخمی کرد و دوباره تلاش کرد.
جیمین: یعنی چی؟!......ببخشید...در قفل شده .
چند ضربه به در زد..اما اینبار قبل از اینکه دوباره کسیو صدا کنه صدای لوهان رو از اون طرف شنید.
لوهان: ببخشید آقای پارک اما بهتره شما فعلا همین جا بمونین و با الفاتون روبه رو نشین.
جیمین با اخم وحشتناکی به در کوبید: اینم یکی از ایده های اون مونرو لعنتیه؟..درو باز کنین...تهیونگ الان کجاست؟ ..من باید ببینمش.. حالش خوبه؟
DU LIEST GERADE
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Sachbücherکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...