سلام سلاااااام...چطور مطورین ؟
اصلا انتظار نداشتین نه 😎😎
آره دیگه کجاست اون بیبیه همیشه منتظر نوه ام بیا که نزاشتم ده روز شه🫂🫂
خوب فیلتر شکناتونو روشن کنین برید تو کار خوندنو کامنت رگ باری گذاشتن💃💃💃ببینم چقدر به این زود آپ کردن پاسخ میدین😎
که این پارت یک پارتیه که پارته😎 قشنگم طولانی🤌
خدمت بیبیام...........
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
ریوجین: جیمین اینو نمیخواد...گفت این مجازاتتونه که از دیدنشون محروم بشید.
دائه جون بی قرار داد زد: خفه شو دروغ نگو پسر من انقدر بی رحم نیست..جیمینِ من مهربونه اون همچین کاری با پدرش نمیکنه...اون منو از دیدن نوه ام محروم نمیکنهههه.
ریوجین تاسف وار به اون مرد خیره شد : براتون متاسفم که هنوز نفهمیدید همه اینا تقصیر خودتونه....چیزی که باعث این رفتار پسرتون شد کارای خودتون بود....و این تنها حقیقت تلخیه که بهتره قبولش کنید.
دختر گفت و رو به نگهبان اشاره کرد : نگهبان ببریدش.
..: چشم افسر شین.
دائه جون توی سکوت با نگاهی خسته و شکسته بلند شد و سمت سلولش حرکت کرد.
" مقصر کیه؟...
این تنها حقیقت تلخیه که باید قبولش کنید....
این مجازاتتونه که از دیدنشون محروم شید."
دائه جون وقتی دوباره خودش رو توی اون اتاق خالی و تاریک دید روی زانو افتاد.
دائه جون: پسرم..تو اینکارو با پدرت نمیکنی...نمیکنی.
اما با صدا هایی که توی ذهنش فلش بک خورد عرق سردی بدنش رو پوشوند.
" جیمین: نباید بهش اسیب میزدی...
نباید اینکارو با لیان میکردی...
از گفتن این برای خودم متاسفم اما خون تو، تو رگای منم هست....
وقتی داشتی زندگیمو خراب میکردی به فکر حالم بودی؟....
پدرِ لیانو ازش گرفتی...دلت برای لیان نسوخت؟..
ازت متنفرم....."
دستاشو روی سرش گذاشت : بسه بسه....جیمین بسه پسرم بسه.
" جیمین: من پدری مثل تو نمیخوام...
بابا واقعا الفام همچین آدمی بوده؟.....چرا امگام اینو نمیپذیره.....
پاهام درد میکنه نمیتونم حسشون کنم خواهش میکنم یه کاری کن بابا...من چطوری با این پاها مراقب لیان باشم اخ درد داره اهههه......"
"..: آقای پارک حتی شده برای یک ساعت ایشون به رایحه و وجود الفاشون نیاز دارن درد زیادی رو دارن تحمل میکنن......ممکنه یکیشون اسیب ببینه....دائه جون: جیمینو نجات بدین اگه مشکلی پیش اومد بچه رو بیخیال شین پسرمو نجات بدین......"
YOU ARE READING
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Non-Fictionکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...
