سلام سلام
حالتون چطوره خوبین؟اومدم با پارت جدید و اتفاقات جدید..💃..
از همین جا بگم کامنت نزارین بدجور کرم میریزم آخر همین پارت قشنگ کرم ریزونه رعایت کنید بیبیای من😎🫂😈😈😈
خوب بریم سراغ داستان....🦦😶🌫️
■°°■□••□■°°■□••□■°°■□••□■°°■
( ورود افتخاری با عشقتون ادوارد🤣)
ادوارد: پارک جیمین کجاست؟
..: توی اتاقشونن.
ادوارد: نشونم بده.
ادوارد با اولین پرواز خودشو به کره رسونده بود . اونقدر عصبانی و خشمگین بود که لحظه ای نمیتونست صبر کنه.
با رسیدن به اتاق بدون در زدن وارد شد و درو محکم کوبیدش.
لیان که توی بغل جیمین با ماشین شارژیش بازی میکرد با شدت از جاش پرید . و نگاهشو با ترس سمت منبع صدا کشیده شد.
جیمین جا خورده با اخم خواست چیزی بگه اما ادوارد پیشی گرفت.
ادوارد: این حماقتتو پای چی بزارم جیمین؟
( خوب اخه به تو چه هی میخوام هیچی نگم نمیزاره که😑)
جیمین بدون اینکه تکونی بخوره با اخم گفت: این بی ادبیه تورو پای چی بزارم ؟..نمیخوام باهات حرف بزنم برو بیرون.
ادوارد پوزخندی زد و سمت جیمین حرکت کرد: نمیخوای حرف بزنی ؟! منو نادیده میگیری و ذره ای بهم اهمیت نمیدی حتی در حد یه خبر هم بهم ارزش ندادی.. اونوقت برم؟.
بازوی جیمین رو گرفت تا بلند شه و کشیدش سمت خودش.
جیمین اما اول مراقب بود لیان چیزیش نشه چون روی پاهاش نشسته بود.جیمین: چیکار میکنی ادوارد یادم نمیاد هیچ وقت امیدوارت کرده باشم که انقدر ازم توقع داری ..برو عقب .
ادوارد برگشت و به لیان توپید: برو بیرون لیان.
اما الفا کوچولو با دیدن پاپاش که ناراحته از جاش تکون نخورد هیچ تازه سمت ادوارد رفت و سعی کرد از جیمین دورش کنه : نمیکام..پاپامو ول کن..اذیتش نکن.ادوارد که حوصله لیانو نداشت بی توجه برگشت سمت جیمین: همین الان با من برمیگردی نیویورک.
جیمین: من با تو هیجا نمیام هرچی بیشتر این رفتاراتو میبینم بیشتر از تصمیمم احساس رضایت میکنم....تو...چرا انقدر ترسیدی ادوارد؟
جیمین با زیرکی از ادوارد پرسید و سعی کرد با گرفتن مچ دست الفا از خودش دورش کنه.
ادوارد که دیگه اضطراب و خشمش دست به دست هم داده بودن برای حماقت، جیمینو محکم تر چسبید.
ESTÁS LEYENDO
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
No Ficciónکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...