□■ 6 ■□

953 177 93
                                    

سلاااااااام
چطوریییین؟

بیاین مامی رو ببوسین که براتون زود آپ کرد 🥲🥲🥲🫂

و راستی پارت قبلو ترکوندین ممنون بیبیای من🥰🥰🥰

کامنت و وت فراموش نشه که با وجود کلی بی خوابی و درس های تلمبار شده نوشتمش ناامیدم نکنید🥺🥺🥺🥺 دلم واسه کامنتای متن به متن تنگ شده مثل ماه من 🥺

خوب بزن بریم که از این پارت خیلی...........
😎😎😎

■□■□■□■□■□■□■□■

با گیجی و سنگینی بدی که توی سرش احساس میکرد چشماشو باز کرد.

تهیونگ: خیلی دلتنگت بودم.

اما اولین صحنه ای که دید و چیزی که شنید باعث شد خواب و اثر بیهوشی به کل از بین بره و جاشو به اخم بده.

الفایی که فکر میکرد ولش کرده روبه روش دقیقا روی صندلی راننده سرشو به پشتی تکیه داده بود و عمیقا با لبخندی کوچیک بهش نگاه میکرد.

جیمین: معلوم هست اینجا چه خبره ؟

برگشت تا در ماشینو باز کنه اما با در قفل شده مواجه شد. با سرعت اطرافو انالیز کرد تا ببینه کجاست.

تهیونگ با صدایی خسته گفت: لطفا اروم باش چیزی نیست من...

جیمین بلافاصله حرف تهیونگو قطع کرد : چیزی نیست ؟! شوخیت گرفته..مگه تو توی زندان نبودی؟...اصلا متوجه ای به زور منو کشوندی اینجا؟

تهیونگ هنوز هم خونسرد بود و برعکس جیمین که عصبی شده بود اروم حرف میزد: چیکار میکردم وقتی از نبودت و نفرتت نصبت بهم... داشتم اونجا جون میدادم.

جیمین با این حرف تهیونگ ساکت شد دیگه دادو بیداد نکرد و حالا بهتر تونست الفا رو انالیز کنه: تو...حالت خوبه؟

تهیونگ تلخ خندید چقدر دلتنگ این نگاه بود...چقدر نگاهش خواستنی تر بود وقتی نگران حال الفاش بود.

تهیونگ: نه خوب نیستم امگای من.

جیمین: منو اونجوری صدا نکن.

تهیونگ: چرا؟

جیمین: شاید چون لیاقتشو نداری.

قلب تهیونگ با وجود همه فشاری که متحمل میشود با این حرف جیمین سُست تر شد...جالبه که هنوز از حرکت نه ایستاده؟...شاید چون امگاش زنده بود!

تهیونگ: لیاقتشو ندارم یا فراموش کردی که لیاقتشو دارم ؟.....بیا باید یه چیزی نشونت بدم.

وقتی تردید جیمین رو دید ادامه داد: حداقل بخاطر شَک و سوالای ذهنت همراهم بیا.

تهیونگ که میدونست جیمین اروم شده و قرار نیست در بره درهارو باز کرد و اول خودش پیاده شد...و منتظر به جیمین نگاه کرد.

■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■Where stories live. Discover now