طبق معمول تو همون کوچه ساکت و سرد قدم میزدم
برف سنگینی روی زمین نشسته بود
هیچ بویی از زندگی رو حس نمیکردم
صدای سگ و گربه هایی که دنبال همدیگه بودن تنها چیزی بود که شنیده میشد
انگار تو این قسمت شهر ، همه مرده بودن
شال گردنم رو محکم دور صورتم پیچیدم
تا باد کمتر اذیتم کنه
تنها چیزی که تو زندگیم برام ارزشمند بود ، همین هنذفری توی گوشم بود
حداقل مجبور نبودم صدای واق واق سگ ها رو تحمل کنم
با یه آهنگ آروم ، میتونستم قدم بزنم........
بعد از نیم ساعت پیاده روی
رسیدم به همون مغازه
همون مغازه ای که هنوز برای من بوی زندگی داشت
مهربونی توش جریان داشت....
گرم بود ...
بوی خوبی میداد ....
بوی گل...
بوی قهوه ...
جایی که راه نجاتم بود ...
برای فرار...
فرار از تاریکی....
فرار از تنهایی ...._ سلام مامان بزرگ... من اومدممممم
....
_ مامان بزرگ ؟؟؟
_ بله ، بفرمایید ...
_ اومدم مامان بزرگ رو ببینم
_ متاسفانه امروز نیستن
_ آهااااا ... خب ... ممنون
_ اگر چیزی احتیاج دارید من میتونم بهتون کمک کنم ...چه گیاهی مد نظرتونه؟؟؟
_ خبببب نه
راستش فقط میخواستم مامان بزرگ رو ببینم_ ببخشید میپرسم ....ولی شما مامان بزرگ من رو میشناسید؟؟
_ مامان بزرگ ، زن خیلی مهربونیه
اون بهم اجازه میده بیام اینجا و تلویزیون ببینم
راستش ... من اونو مثل مامان بزرگ خودم میدونم_ آهااااا ... متوجه شدم
خب ، میتونید بشینید و تلویزیون ببینید
منم به کار هام میرسم
_ نه خیلی ممنون ... من باید برم
راسی امروز گلِ فریزیا نیاوردین؟؟؟
_ خب راستش نه ... چطور!!؟
_ مامان بزرگ خیلی این گل رو دوست داره ...
همیشه یه دسته گل فریزیا میذاره روی میز جلو مبل
تا وقتی تلویزیون میبینه بوی اونو حس کنه
_ انگار شما بیشتر از من ، اونو میشناسیدلبخندی زدم و رفتم
******
توی گلخونه نشسته بودم و به در و دیوار خیره شده بودم
آخه چرا باید از این گلا مواظبت کنم ؟!
وقتی دو روز دیگه همشون پژمرده میشن
اه ...
از زمستون متنفرم ...همین جور که نشسته بودم
یکی درو باز کرد و وارد شد
مثل فنر از جام پریدم
واوووووووووو
به نظر مرد جذابیه
ولی هیچیش معلوم نیست ک
اه لعنتی
بعد نیم قرن که یکی در رو زد و اومد تو
اینقدر خودشو پوشونده که اصلا معلوم نیست
دور صورتش شالگردن پیچیده بود
کلاه هم تا توی پیشونیش کشیده بود
با این حال حسم میگفت جذابه
ولی چرا!!!_ بله بفرمایید
_ مامان بزرگ .... با مامان بزرگ کار داشتملعنتی چکار اون داری!!!
خب ب من بگو
بعد از صحبت باهاش
فهمیدم که اون ، هر شب میاد اینجا و با مامان بزرگ تلویزیون میبینه
ای مامان بزرگ کلک ....
بگو چرا شیک میکنه و میاد گلخونه
دوست پسری چیزی داره .... خخخخخ
YOU ARE READING
Blindness of feeling
Romanceچی میشه اگه به خاطر یه حادثه کوری احساس بگیری ؟! حافظه تو از دست بدی ؟! و کسایی رو فراموش کنی که روزی همه زندگیت بودن چی میشه اگه عاشق بشی ... عاشق یه آدم نابینا بشی ... و روزی ... ساعتی ... لحظه ای که به کمکش نیاز داری اون تو رو نبینه :( کاپل : و...