Part 25

85 56 7
                                    

یه حس عجیب داشتم ..
تا حالا حسش نکرده بودم
قلبم گرم شده بود ...
بر خلاف همیشه ..‌.. که سرد و یخی بود
گرم بود ...
درد میکرد ...
کم نه ...
خیلی ...
اونقدر که از دردش خیس عرق شده بودم ...

_ تهیونگ من نمردههههههه
برید کنار ...
_ پرستار جلوشو بگیر
_ ولمممممم کنیدددد
ما باید بریم خونمون عوضیااااااا....

بی توجه به اون پرستار ها و دکتر های احمق
یه دستم رو گذاشتم زیر سرش
و اون یکی رو گرفتم زیر پاش ...
از روی تخت بلندش کردم ...
سردی بدنش ... لرز بدی به جونم انداخت

_ نمیذارم بکشیدش ...
اون زنده هست ...
داره نفس میکشه ....
من میشنوم ...
صدای نفس هاشو میشنوم ...
می‌خوام ببرمش ....
اون تهیونگ منهههههه
مال منهههههههههه
گم شید کنارررررررررر

_ جونگکوک توروخدا ... بذارش پایین ...
_ از سر راهم برو کنار هوسوک ....
باید بریم خونمون ....
برو کنارررررر تا نکشتمت ....
منو دیوونه نکن

_ جونگکوککککک .... هق هقققققققق
منم ناراحتم ... ولی الان داری به اون صدمه میزنی

_ گفتم گمشو کنار...
من اونو اینجا پیش شما نمیذارم ...
داره بهم میگه میخواد از اینجا بره ‌.‌.
ته من از بیمارستان بدش میاد ...
میخواد بره خونه .....
داره میگه درد داره
شما دارید اذیتش میکنید

از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط بیمارستان...
نگهبان و پرستار دنبالم بودم...
هوسوک هم داشت گریه میکرد و نای راه رفتن نداشت ...
محکم تو بغلم گرفته بودمش....
مثل دو تا آهن ربا بهم چسبیده بودیم ....

_ از اینجا میبرتم تهیونگم
نمیذارم اذیتت کنن ...
نمیذارم کسی حتی بهت دست بزنه عشق من
میریم خونمون ‌...
باهم گل میکاریم ....
فیلم میبینیم ...
غذا درست میکنیم ...

نگاهم افتاد به مردم اطرافمون ....
به تعجب نگام میکردن
من ...
من متوجه رفتارشون میشدم ...
یعنی چی...
بعضی هاشون داشتن گریه میکردن ... غم رو تو چشماشون می‌دیدم...
اونایی که میخندن ...‌ شادی رو حس میکردم ...
انگار همه چیز تو یه چشم بهم زدن عوض شده بود
من اون جونگکوکی که حافظه شو از دست داد نبودم ....
من اون بیمار ، کوری احساس نبودم ...

دور تا دورم رو نگهبان ها گرفته بودن
نمیذاشتن برم بیرون ...
زانوهام انگار شکستن ...
افتادم رو زانو هام ...
ولی دستام رو محکم گرفته بودم
محکم تو آغوشم گرفته بودمش ...

_ ته ته درد داری ؟؟؟
موچچچچچچچ
بهتری؟؟
هوممم؟؟؟
چرا لبات سفید شدن هومم؟؟
بازم بوس میخوای ؟؟
موچچچچچچ
لوس نکن خودتو ....
بلند شوووو
مردم دارن نگامون میکنن .... زشتههههه
بلند شو بریم خونه ...باشه ؟؟؟
موچچچچچ
موچچچچچچچچچچ
ببین بغلت کردممم
الان گرم میشی ....
چرا رفتی تو آب دیوونه ؟؟؟
میخواستی حموم کنی به من میگفتی کمکت کنم
پسره احمقققققق
گرم شدی؟؟؟
چرا اینقدر رنگت پریده ته نه من
موچچچچچچچچ

Blindness of feeling  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora