ترم دو دانشگاه شروع شد ... اه ...
بازم یه ترم مسخره دیگه ...
از دانشگاه و همه بچه های توش متنفرم ...
یه مشت بچه لوس و نُنُر پولدار ...
که فقط به خاطر پول باباشون تونسته بودن بیان دانشگاه...
هر روز با یه ماشین مدل بالا
با لباس های جدید ...
جواهرات گرون قیمت ...و منم که بورسیه دانشگاه بودم و همه ازم فراری بودن....
انگار فقر واگیر داره ...
اگه به من نزدیک بشن
یا باهام دوست باشن اونا هم مرض بی پولی میگیرن ...
گور بابای همشون ....
من تنهایی هم میتونم این دانشگاه کوفتی رو تموم کنم ...
با حالت خیلی خسته و پوکر رفتم کافه تریامون
تنها جایی که با خوردن یه قهوه تلخ میتونم کمی به آرامش برسم ...
وارد کافه شدم ...
همه میز ها پر شده بود...
هیچ صندلی خالی نبود...
انگار هدف همه از دانشگاه اومدن
کافه تریاش بود...
یه نگاه به اطراف کافه انداختم ...
یه میز بود که فقط یه پسر سرش نشسته بود
۶ تا دیگه صندلی کنارش بود ...
ولی همشون خالی بودن ...
قهوه رو سفارش دادم و رفتم نشستم جلوش..
یه نگاه به چهره ش انداختم ...
واوووووو
چطور میتونست اینقدر خوشگل باشه ...
شبیه شخصیت های انیمه بود ...
موهاش فرفری بود و حالت دار...
یه بلوز گشاد سفید تنش بود
با یه شلوار جین آبی
داشت کتاب می خوند
هرز گاهی هم یه لبخند میزد
انگار داشت چیزی خنده داری می خوند ...
صورتش خیلی کیوت و با نمک بود...
صداش زدم_ الووووووووو ... یکی نشسته روبروت ...
مودبانه نیست جلوی روش کتاب بخونی و بخندی(نگاهش رو آورد بالا و بهم خیره شد
چشماش ....
چقدر تو این چشم ما مهربونی بود...
مظلومیت بود...
این چشم ها ....
این چشم ها برای یه بچه ۶ ساله بود...
بچه ای که هیچ گناهی ندیده...
هیچ گناهی نکرده ...
نه یه پسر دانشجو...)_ ببخشید ... متوجه اومدن شما نشدم
_ اشکالی نداره ... حالا چرا تنهایی؟؟؟
_ من تنهایی رو ترجیح میدم ..
_ نکنه تو هم بورسیه شدی هااا؟؟؟
_ نه
_ خب پس از اون بچه افاده ای ها هستی ...
اونایی که همش کِز میکنن یه گوشه و دوست دارن خیلی باکلاس به نظر بیان ...
کتاب می خونن و قهوه می خورن ...._ بفرمایید آقا قهوه تون
_ به نظر میاد شما هم بچه افاده ای باشین ..
_ بچه پررو رو ببیناااااا
اسمت چیه حالا افاده ای ؟؟؟
_ کیم تهیونگ
_ اوکی تهیونگ ...
منم جانگ هوسوکم ...دانشجو پزشکی و تو ؟؟
_ دانشجو هنر ... نقاشی
_ دیدی گفتم افاده ای ....
از کیلومتر ها هم مشخصه از اون بچه لوس هایی
پس نقاشی میکنی....
_ ببخشید من دیگه باید برم
_ کجا ؟؟ تازه آشنا شنیدم...
_ خدانگهدار .( خداحافظی کرد و رفت ...
خیلی برام سوال شده بود....
خیلی در موردش کنجکاو شده بودم ...
اون بر خلاف بقیه بچه ها..
که از من فرار می کردن ... باهام صحبت کرد
حتی اسمش رو بهم گفت...
شاید اون با بقیه بچه های دانشگاه فرق داشته باشه ...
شاید بتونیم باهم دوست بشیم ...
ولی چرا میخواد تنها باشه ...
اه ... بچه با کلاس
عمرا بذارم تنها باشه ...
حالا میبینی ..!!!!
YOU ARE READING
Blindness of feeling
Romanceچی میشه اگه به خاطر یه حادثه کوری احساس بگیری ؟! حافظه تو از دست بدی ؟! و کسایی رو فراموش کنی که روزی همه زندگیت بودن چی میشه اگه عاشق بشی ... عاشق یه آدم نابینا بشی ... و روزی ... ساعتی ... لحظه ای که به کمکش نیاز داری اون تو رو نبینه :( کاپل : و...