Part 17

99 65 6
                                    

💜هیچ اندیشه‌ ای زشت نیست ...
اندیشه‌ ای که اجبار شود زشت می‌ شود...
هیچ فردی زشت نیست ...
فردی که زیبا نیندیشد زشت می‌ شود...
انسان‌ ها همه با محبت‌ اند ...
انسانی که اراده‌ اش را تحمیل می‌ کند ، ظالم است
انسان‌ ها همه عاشقند ...
انسانی که نیاموخته عشق بورزد ، بی‌تفاوت است
انسان‌ ها همه شادند ...
انسانی که نیاموخته شادی را لمس کند ...💜

🧡 بریم برای شروع فصل ۲ 🧡
یه شروع طوفانی.....

کف سوله پُر از خون بود ...
همه جا تاریک بود ...
تنها چراغ اون سوله هم توی مبارزه ما شکست ...
باد سردی میمومد ...
بوی خون حالم رو بد کرده بود ولی
حس خوبی داشتم ...
یعنی به این حس میگن آرامش ؟؟؟
یا این حس ...
همون چیزیه که بعد از انتقام میاد ؟؟
حس خوشحالی ...
یا این حس ...
ترسه ...
یا عذاب وجدان....
حسی که فکر میکنم رها شدم ...
فکر میکنم خیالم راحته ...
الان آیو خوشحاله ‌...
ولی یه حس دیگه هم هست ...
نمیدونم چیه ‌...
شاید کمی ناراحتم که اونو کشتم ...
سردرگم بودم ...
بیماری کوری احساس بدترین بیماریه ...
هیچوقت نفهمیدم دلیل اومدن آب از چشم مردم چیه ... همون که بهش میگن اشک
دلیل اینکه لب هاشون کشیده میشه و دندون هاشون پیدا میشه چیه...‌ همون که بهش میگن خنده ...
چرا یهو چشماشون گشاد میشه ... همون که میگن تعجب ....
و هزاران حس دیگه ...
که من نمیفهمیدم
نمیدونستم ...
من نمیتونم بفهمم...
به خاطر ته ...
من سه تا از حس هام رو تونستم برگردوندم ...
حس خشم
حس غم
حس عشق‌
و علت به وجود اومدن هر سه تاشون
تهیونگ بود ...
تو اون حال و هوا بودم‌ ....
که ...
صدای کشیده شدن ضامن هفت تیر رو شنیدم..
سر لوله تفنگ رو روی موهام حس میکردم ...
و اون بو ...
بوی آشنا ‌...
عطری که جیمین تشخیص داده بود ....

برگشتم عقب
لوله تفنگ درست روی پیشونی من بود ...
تاریکی سوله اونقدری بود که نمیشد
صورت اون آدم‌ رو ببینم ...
فقط میتونستم بفهمم که قدش کمی کوتاه تره منه ...
شلوار چرم مشکی هم پاش بود ... چون برق شلوارش تو تاریکی هم مشخص بود ...

_ سلام بیبی ....چطوری ؟؟!!
_ تو دیگه کی هستی ؟؟؟
_ من ؟؟؟ خخخخخخخخ
( شروع کرد به بلند خندیدن ...
صدای خنده هاش شبیه شیطان بود...
حس بدی افتاد تو جونم ...
یعنی این حس ترسه ؟؟ )

من فرشته مرگ تو اممممم ...خخخخخخ
_ تفنگتو بگیر اونور روانی...
اگه مشکلی با من داری ...
میتونیم صحبت کنیم ...

_ مشکل ؟؟ خخخخخخخ
( بازم همون خنده ....
اون سوله لعنتی خالی بود و صدا به طرز وحشتناکی می پیچید ...
جوری که انگار شیشه پنجره ها تکون
می خوردن‌...
خنده هاش خیلی ترسناک بودن ...
شبیه جوکر ...
یا شیطان ....)

_ من مامور شدم تا زندگی کثیف تو رو ازت بگیرم ... تا عذابت بدم ...
عذابی تموم نشدنی ...
بر خلاف اون تهیونگ عوضی که دوستت داره ..
من ازت متنفرممممم

Blindness of feeling  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora