Part 4

168 89 6
                                    

لباس کوتاه سفیدی پوشیده بودم
یکم آرایش مات هم کرده بودم
درسته اون نمیتونه منو ببینه ولی
اون میتونه منو حس کنه
میتونه بفهمه چه لباسی پوشیدم
چه عطری زدم
چه کفشی پوشیدم
شاید حتی از آدم های بینا هم بیشتر منو میدید

میخواستم عطر موهام رو بزنم 
که زنگ خونه خورد
در رو باز کردم و برگشتم به اتاقم تا موهام رو اتو بکشم و عطرم رو بزنم
عطری که باعث میشه جیمین منو بین میلیون ها آدم پیدا کنه
عطری که برای جیم جیم ، حکم چشماشو داره

......

_ جیمین یکم دیگه کارم تموم میشه و میام عزیزم‌
_ به به ... مشتاق دیدار آیو جان ...

از تو آینه پشت سرم رو نگاه کردم
اون ...
اوننن....

_ تو ... تو اینجا چیکار میکنی؟؟
_ خودت چی فکر میکنی بیبی؟؟؟

به سمتم حمله کرد ...
و اسپری فلفل رو زد تو چشام
نمیتونستم هیچ جایی رو ببینم
فقط دست و پا میزدم
نتونستم از پسش برمیام
با یه دستش دوتا دستام رو گرفت پشتم و با اون دستش دهنم رو گرفت

برای اولین بار دلم میخواست کوک الان خونه می بود
کاش داداشم اینجا پیشم بود ....
هر چی هم که بی احساس باشه
بازم من خواهرشم ....
اون نمیذاره کسی حتی بهم چپ نگاه کنه

تو همین موقع بود که صدای کفش یکی رو شنیدم
یعنی کوک برگشته خونه ....
ولی اون که گفت امشب برنمی‌گرده خونه
نگاهم به در بود
چشمام میسوخت و خوب نمی‌دیدم
ولی ...
ولی تونستم حسش کنم
کوکی نبود

_ آیو من اومدممم .... حاضری ؟!!!

جیمینم بود ....
من درست جلوی چشماش بودم
با چشمای پر از اشک
کاش منو‌ میدید
کاش زودتر اون عطر موی لعنتی رو زده بودم
نمیتونستم هیچ صدایی در بیارم
شایدم درستش اینه که میتونستم ولی ....نمیخواستم
اون هیچکاری از دستش بر نمیومد
شاید حتی خودش صدمه میدید
دست از تقلا کردن کشیدم...
میخواستم زود از خونه بره بیرون ...
تو یک زمان دو حال متفاوت داشتم
هم میخواستم بفهمه تو چه گرفتاری افتادم ...
و کمکم کنه ...
بیاد و منو نجات بده ...
دستمو بگیره و فرار کنیم ...
باهم بریم پارک
ولی
از طرفی هم میخواستم نفهمه من اونجام...
گیر نیوفته ....
نفهمه من اسیرم و اون نمیتونه برام هیچکار بکنه
بره پارک و منتظرم بشینه

_ پس قهر کردی و خودت تنهایی رفتی ؟!
دختره ی لجباز

اینو گفت
و رفت .....

_ نباید با یه آدم کور بری سر قرار بیبی
اون حتی نمیتونه کاری بکنه تا تو بتونی لذت ببری ....
خودم برات اینکارو می‌کنم

نمیتونستم هیچ فریادی بزنم
دهنم رو با چسب محکم بسته بود
دست و پاهام به تخت بسته شده بود
تخت مامان بزرگ
تختی که بعد از مرگ اون حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ....
تنها کاری که ازم بر میومد  گریه کردن بودن
گریه برای بدبختی هاممممم
تمام لحظات تلخ زندگیم مثل یه حلقه فیلم جلوی چشمم رد میشد
روز تصادف....
تصادفی که من باعثش بودم
تصادفی که مادر و پدرم رو به کشتن داد
منی که قاتل پدر و مادرم شده بودم
روز اون حادثه لعنتی
حادثه ای که کوکی منو ازم گرفت
روزی که مادر بزرگ از ما خداحافظی کرد و رفت
و حالا ....
تلخ ترین اتفاق ....
من درست جلوی چشمای جیمین اسیر بودم و اون حتی نتونست منو ببینه
نتونست منو حس کنه
چرا باید همه این اتفاق ها برای من بیوفتهههه
الانم که به تخت بسته شدممم
چرا من ؟؟؟؟

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now