Part 8

137 80 3
                                    

امروز به جیمین زنگ زدم و گفتم حالم خوش نیست
نمیتونم برم گلخونه
ترجیح میدم تو خونه بمونم و استراحت کنم
تصمیمم رو گرفته بودم
باید میرفتم به اون عمارت و این بازی رو تموم میکردم
به خاطر خودم ...
جیمین
و مهم تر از همه برادرم
کوکی خواب و خوراک نداشت و این جلسات هیپنوتیزم داشت دیوونش میکرد
هر شب از خواب میپرید و گریه میکرد
فریاد میزد ... و کمک میخواست
خاطرات گذشته اونو حبس کرده بودن
فقط من میدونستم اون داره چه زجری می‌کشه
چه خاطراتی داره براش زنده میشه
باید خودم همه چی رو درست کنم
باید برم به اون عمارت لعنتی

****

_ اومدم رئیستون رو ببینم
_ منظورتون ...
_ خودت میدونی دنبال کی ام ...
پس الکی طفره نرو
_ ایشون مدتیه که از خونه رفتن
دیگه اینجا زندگی نمیکنن خانم
_ بهش زنگ بزن بگو منتظرشم
_ ولی ایشون قبول نمیکنن بیان ..
_ بگو من اینجام.... زود خودشو میرسونه
مطمئن باش
نشستم روی مبل های چرمی قرمز رنگ
و‌ به در و دیوار خیره شده بودم
رنگ دیوار ها سیاه بود
همه چیز اون عمارت سیاه و تاریک بود
با خودم فکر میکردم
چجوری همه چیز از اینجا شروع شد
چرا پای کوک به این عمارت نفرین شده باز شد
اگر اون ورزش بوکس کوفتی نبود ‌...
اون هیچوقت پاش نمی‌رسید اینجا
اون عمارت نقطه ای بود
که گذشته رو به حال وصل میکرد
و جز غم و ناراحتی و افسوس چیز دیگه ای نداشت ‌....
این عمارت کوفتی باعث مرگ عزیزام شد
باعث نابودی کوکی شد
تو همین فکرا بودم که صداش اومد

_ سلام بیبی
مشتاق دیدار
( بلند شدم و یقه شو گرفتم و چسبوندمش به دیوار .... اونقدر عصبانی بودم که هر کاری از دستم برمیومد
خدمتکار ها داشتن میومدن سمتون که اون با دستش بهشون اشاره کرد که برگردن)

_ حیوون... اومدم باهات تسویه‌ حساب کنم
_ اوه بیبی
نکنه دلت برام تنگ شده ....
بازم میخوای از اون کارا باهات بکنم ؟؟؟
میبینم که زخم های لبت هنوزم خوب نشدن
اینا نشونه عشق منن
میدونی که ؟؟؟

_ خفه شووووووو
اگه بخوام میتونم همین الان با چاقوی تو کُتم شکمتو پاره کنم
_ خب چرا نمیکنی پس؟؟
_ گفتی به خاطر انتقام اومدی سراغم....
کی ازت خواسته بود هاااااا؟؟؟؟
_ آروم باشه بیبی ...
بیا بریم تو اتاق من ...
_ گفتم دهن کثیفتو ببند .....
فقط یه اسم بگو ..... کی ازت خواسته بود ؟؟
_ اینجا خدمتکارا دارن نگاهمون میکنن
بیا بریم تو اتاق من ...‌
جواب سوالت اونجاست
_ من به توی حیوون اعتماد ندارم
_ مگه نمیگی چاقو داری ...؟؟
خب اگه جواب سوالتو میخوای چاره ای نداری جز اینکه بهم اعتماد کنی

( ضامن چاقو رو باز کردم و بدون اینکه خدمتکارا ببین از زیر کتش نزدیک پهلوش گرفتم )

_ راه بیافت عوضی

رفتیم از پله ها بالا و اون در اتاقش رو باز کرد
وقتی وارد اتاق شدم ...
یه نگاه به اطراف کردم که یهو ....
خُشکم زد ...
یه سکوت وحشتناک همه جا حاکم شد
و فقط گوشام سوت میکشید
چاقو از دستم افتاد
یه جورایی بدنم بی حس شد
پاهام شروع کرد به لرزیدن و افتادم روی زانو هام

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now