شب رو خونه هوسوک موندم
چند باری تهیونگ بهم زنگ زد
ولی جواب ندادم ...
چی بگم!؟
حرفی ندارم بزنم ...
فقط باید یکم دیگه صبر کنیم...
برای هوسوک همه ماجرا رو تعریف کردم
بهم اطمینان داد که تهیونگ ازم ناراحت نمیشه
هرکار میکنم به نفع خودشه ...
پس نباید برای اون ناراحت بشم ...
و باید به کارم ادامه بدم ...
باید اعتماد دویون رو جلب کنم ...صبح گوشیم زنگ خورد
شماره ناشناس بود ...
وقتی جواب دادم دویون بود ...
خدای من ....
حتی خط موبایلشون هم باهم فرق داره ...
مگه میشه!!!
( حالا که شده .. خخخخخ)_ سلام جونگکوک جون ... به روز چهارم خوش اومدی
_ کجایی؟؟
_ خونه مزخرف تو و تهیونگ
_ خب امروز کجا بریم ؟!
_ همینجا ... امروز تو خونه بمونیم
_ باشه ... زود خودمو میرسونمصورتمو شسته نشسته...بلند شدم و رفتم خونه
حتی یه ثانیه هم برام ارزشمنده
نمیتونم از دستش بدم ....
وقتی رسیدم ....
زنگ در رو زدم
دویون در رو برام باز کرد ...واووووووووووووو
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون ....
تهیونگ چجوری میتونست اینقدر هات بشه...
تهیونگ که نه ... دویون
دیگه خودمم گیج شدم...
یه پیرهن مشکی براق .... که دوتا دکمه های بالاشو باز گذاشته بود ...
موهاش هم طبق معمول هم ریخته بود و تو صورتش ریخته بود ...
با یه شلوار جذب مشکی....._ الووووو .... چرا خشک شدی؟؟
خداروشکر مُردی؟؟؟؟به خودم اومدم دیدم محو چشماش شدم ...
اونا جفتشون یه آدم بودن
ولی چجوری...
چجوری چشماشون عوض میشد ...
مگه اصلا امکان داره ...
یه چشم اینقدر پاک و معصوم
و یه چشم اینقدر جذاب و گیرا
هوففففففف_ نه متاسفانه هنوز زنده ام
_ بیا تو ... خونه خودته
_ ههه .. بری کنار میام تو ...
نکنه میخوای بغلت کنم و ببرمت تو ..؟؟!!
_ دستت بهم بخوره ساطور میشی ... یادته که
_همیشه یادم میمونه ..._ خب صبحونه برام چی درست کردی دویون جونی ؟؟؟
_ کوفت ... دوست داری؟
_ آره ، کوفتم گزینه خوبیه ...ولی یه چیز بهتر میخوام
_ مشت چطوره!؟؟
_ لب هات چطوره؟؟!!
_ دوباره شروع کردی به زر زدن؟؟!!
_ باشه بابا ... اهه .
ضد حال .... خودم یه چی پیدا میکنم میخورمرفتم تو آشپزخونه و خودم رو سرگرم صبحونه درست کردن کردم ...
روز چهارمه ...
لعنتی ....
چرا هر کار میکنم روش اثری نداره!!؟
یعنی باید کاری کنم مست بشه!!!
یا چی
اههههه ...
بمیری دویون ....صبحونه رو خوردم و اومدم تو پذیرایی...
کنارش رو مبل نشستم_ خب یکم حرف بزنیم نظرت؟
_ من حرفی ندارم
_ میدونی که خونه رو تهیونگ خریده
_ آره میدونم ... ولی پول فاکیشو من دادم ...
_ هوممم؟؟؟
_ تهیونگ برام رو کاغذ نوشته بود که هر جور شده میخواد این خونه رو بخره ...
ازم کمک خواست ...
گفت بهش کمک کنم پول در بیاره و در عوض هر چی من میگم گوش میده
_ خب چرا کمکش کردی؟؟
_ چون قول داد از توی لعنتی دور بمونه ...
منم هر جور شده بود پول رو براش جور کردم
_ ممنونم دویون ... ممنون که به تهیونگ کمک کردی
_ اصلا هم بهش کمک نکردم ...
در عوض یه چیز ، یه چیز دیگه بهش دادم
_ به هر حال تو پسر خوش قلبی هستی
_ اصلا اصلا .....من خیلیم آدم بدیم ...
_ میخوای بد باشی... ولی نمیتونی ...
چشمات دروغ نمیگن دویون ...
_ ساکت شوووو .... من اونقدر آدم عوضی هستم که حتی نمیتونی تصور کنی ...
_ دویون .... تو تهیونگ رو دوست داری
میتونم اینو از صورتت بخونم ...
برای اینکه اون ناراحت نباشه داری درداشو تحمل میکنی
_ مجبورم تحمل کنم .... اون منو مجبور کرد ..
اون منو ساخت ..
که زجر بکشم ...
همه خاطرات خوبِ با تو رو برداشت و هر چی غم و تنهایی و درد بود برای من گذاشت
YOU ARE READING
Blindness of feeling
Romanceچی میشه اگه به خاطر یه حادثه کوری احساس بگیری ؟! حافظه تو از دست بدی ؟! و کسایی رو فراموش کنی که روزی همه زندگیت بودن چی میشه اگه عاشق بشی ... عاشق یه آدم نابینا بشی ... و روزی ... ساعتی ... لحظه ای که به کمکش نیاز داری اون تو رو نبینه :( کاپل : و...