Episode 2

95 21 0
                                    

بوی اجساد همیشه تهوع‌آور بوده؛ البته نه برای من!

وقتی اولین خرگوشم رو کشتم، جسدش رو سه روز توی کمدم نگه داشتم، بوش توی کل اتاقم می‌پیچید اما من دوستش داشتم.

تا این‌که یه روز مادرم اومد پیداش کرد و انداختش دور.

شیشه‌‌ای که از خون اون خرگوش پر کرده بودم رو هم پیدا کرد و شکوند.

کلی دعوام کرد و کتکم زد...
ولی برام مهم نبود.

برای همین روز بعدش، وقتی که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، گربه‌ای که همیشه توی کوچه بود و همسایه‌ها بهش غذا می‌دادن رو به بهونه غذا کشوندم سمت خودم و با سنگ سرش رو شکوندم و شیشه‌ی خون جدیدم رو پر کردم.

جیمین یک جفت دستکش استریل برداشت و جلوی یونگی گرفت.

+موردی نیست یونگ، قبلا هم بهت گفتم بابت این قضیه مشکلی ندارم باهات.

جیمین گفت و به حالت نیم‌خیز، روی زمین نشست و مشغول بررسی جسدی شد که تمام بدنش سوخته بود.

یونگی همون‌طور که دستکش‌هاش رو می‌پوشید به جیمین نزدیک شد و روی زمین نشست و جوری که انگار روی جیمین خیمه زده باشه، پشتش قرار گرفت و سرش رو نزدیک گوش جیمین برد.

-اوه... پس این یعنی چیزهای دیگه‌ای هستن که باهاشون مشکل داشته باشی؟ مستر مین؟!

جیمین اما بدون اینکه ذره‌ای از جدیتش کم کنه، آروم زمزمه کرد.

+یونگ؟ الان وقت لاس زدن نیست، نمی‌تونی یه موقعیت بهتر پیدا کنی؟

سرش رو به سمت یونگی چرخوند، جوری‌که لب‌هاشون تقریبا مماس هم شد.

+بهتر نیست به‌جای این‌که بالا سر یه جسد سوخته بهم درخواست بدی، بعد از تموم شدن کارمون بریم کافی‌شاپ؟ مستر پارک؟!

جیمین، با لحن آرومی لب زد و چشم‌هاش رو به لب‌های یونگی دوخت.

اون آدم جدی‌ای بود ولی هیچ‌وقت نمی‌تونست درمقابل اون لب‌های باریک و خوش‌فرم صورتی، مقاومت کنه.

چشم‌های نیمه‌خمارش رو بست و صورتش رو کمی جلوتر آورد تا لب‌هاش به اون لب‌های خوشگل برخورد کنند اما با حس خالی بودن جلوش، چشم‌هاش رو باز کرد و با یونگی‌ای مواجه شد که سرش رو عقب کشیده بود.

با اخم تیزی بهش زل زد.

-به من میگی درخواست دادن بالا سر یه جسد خوب نیست، اما خودت می‌خوای بالا سر همون جسد لب‌هام رو ببوسی؟

یونگی گفت و خندید.

و امان از اون خنده‌هاش که این‌قدر شیرین بودند.

دهن باز کرد تا چیزی بگه که با صدای بازپرس به خودش اومد.

-به نتیجه‌ای رسیدین دکتر؟

از جاش بلند شد و بدون اینکه نگاهی به بازپرس کیم بندازه، دستکش‌هاش رو درآورد:

+ما این‌جا یه قاتل روانی داریم، کسی که عاشق خونه.
-خون؟ چرا خون؟!

نگاه پر از اعتماد به نفسش رو به مرد مقابلش گره زد و ادامه داد:

+بزارید این‌طوری براتون تعریف کنم، من یه آدمی هستم که عاشق خونم، درحدی که برای رسیدن به این لذتم، قتل انجام می‌دم، به این‌صورت که اول سوژه‌هام رو پیدا می‌کنم، بهشون درخواست سکس می‌دم، وقتی که اون قربانی بهم اعتماد کرد و بدنش رو در اختیارم قرار داد، بیهوشش می‌کنم و اول پوست تنش رو می‌کنم و بعد به تمام رگ‌هاش سرنگ وصل می‌کنم و هرچه‌قدر خون داره رو می‌کشم و بعد هم با یه آتش‌سوزی ساختگی، سر و ته قضیه رو می‌بندم.

-اوه... ولی این... زیادی عجیبه...

+این قربانی پوستی نداشته و تمام بدنش از بی‌خونی خشک شده.

-اما این جسد سوخته، چطور تونستید همچین نتیجه‌ای بگیرید دکتر پارک؟

+اگه این جسد خون داشت، بعد از سوختگی داخل رگ‌هاش می‌شد خون سوخته رو دید که بهش چسبیده، اما درکمال تعجب، هیچ اثری از لخته‌های سوختگی دیده نمی‌شه که این یعنی هیچ خونی توی بدن قربانی وجود نداشته.

-که این‌طور، پس این رو توی گزارش قید می‌کنم، ممنونم بابت کمک امروزتون دکتر.

مرد گفت و تعظیمی کرد.

+نیازی به تعظیم نیست نامجون‌شی.

جلو رفت و دستش رو به سمت نامجون دراز کرد.

+اگه دیگه کاری با من ندارید، می‌رم.

نامجون دست جیمین رو توی دست‌هاش فشرد و لبخند گرمی تحویلش داد.

-البته که نه، می‌تونید برید استراحت کنید.

+خوبه.

جیمین برگشت و رو به یونگی چشمکی زد.

+دیگه می‌تونیم بریم، آقای مین!

Love in Crime Donde viven las historias. Descúbrelo ahora