Episode 13

43 10 0
                                    

"Yoongi's POV"

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم و لباس‌هام رو پوشیدم.
چشم‌هام رو مالیدم و در رو باز کردم.

-سلام آقای مین.

+بازپرس کیم؟ این‌جا چیکار دارید؟

-باید درمورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم، اجازه هست بیایم داخل؟

+احتمالا می‌خواید درمورد پرونده صحبت کنید، درسته؟

-دقیقا!

-پس فکر می‌کنم بهتر باشه با دکتر پارک صحبت کنید نه من.

عقب رفتم و خواستم در رو ببندم که بازپرس کیم پاش رو لای در گذاشت و هل داد.

+لطفا اجازه بدید، به خاطر یه سری دلایل نمی‌تونیم با دکتر پارک حرفی بزنم، ظاهرا ایشون با قاتل در ارتباط هستن.

عجیب‌ترین چیزی که می‌تونستن بشنوم همین بود.

جیمین با قاتل در ارتباطه؟

ابدا امکان نداره!

اخم‌هام رو توی هم کشیدم و اجازه‌ی ورود دادم.

باید حرف‌هاش رو می‌شنیدم.

"Unknown's POV"

با اینکه آدم صبوری هستم اما در این مورد اصلا نمی‌تونم صبر کنم.

دوست دارم هرچه زودتر فرشته‌ام رو به دست بیارم.

به جونگ‌کوک گفته بودم حسابی مراقبش باشه و اون وظیفه‌اش رو عالی انجام داد.

جلوتر رفتم و زیر گوشش زمزمه کردم:

-یادت نمیاد فرشته‌ی من؟

گریه‌ می‌کرد و حرفی نمی‌زد.

اشک‌هاش اعصابم رو خط‌خطی می‌کرد.

سعی کردم تند حرف نزنم تا بیشتر از این حالش بد نشه.

-من فقط می‌خوام گذشته رو به یاد بیاری، می‌خوام تمام سختی‌هایی که کشیدیم رو به یاد بیاری فرشته کوچولوم.

+من هیچی یادم نمیاد...

عصبانی شدم و شونه‌هاش رو محکم توی دستم فشار دادم و تکونش دادم.

-چطور هیچی یادت نمیاد لعنتی؟ چطور اون هیپنوتیزم درمانی کوفتی رو یادت نمیاد؟ چطور یادت نمیاد که چقدر عاشق هم بودیم؟

صدام رو کمی پایین‌تر بردم:

-یعنی داری بهم می‌گی اولین کیسمون رو هم فراموش کردی؟

+من هیچی یادم نمیاد، من حتی اسم تو رو هم یادم نمیاد، لطفا آزادم کن...

گریه ‌می‌کرد و حرف می‌زد و خواهش می‌کرد آزادش کنم...

-تا وقتی که من رو به یاد نیاری از این‌جا بیرون نمی‌ری!

گگ رو برداشتم و دوباره دور دهنش فیکس کردم و از اتاق خارج شدم.

"Jungkook's POV"

سکه‌ رو داخل دستگاه انداختم و نوشیدنی مورد علاقه‌ام رو گرفتم.

طعم خوب و سردی نوشیدنی حالم رو بهتر می‌کرد.

چشم‌هام رو بستم و درحالیکه به دیوار تکیه زده بودم نوشیدنیم رو خوردم.

درست بود که اون عشقش بود، درست بود که از هم جداشون کرده بودن، اما این کار یکم زیاده‌روی بود.

ولی من نمی‌تونستم حرفی بهش بزنم.

سرم رو پایین انداختم و قوطی نوشیدنی رو توی دستم فشردم.

من و جیم فقط دو تا بچه بودیم توی یتیم‌خونه.

هنوز زمانی رو که گوشه‌ی محوطه‌ی بازی نشسته بودم و گریه می‌کردم رو یادم میاد.

جیم از من دوسال بزرگ‌تر بود اما از لحاظ رفتاری هیچ فرقی با آدم بزرگ‌ها نداشت.

اون سرد بود و مرموز، هنوز هم همین‌طوره.

همه ازش حساب می‌بردن، و الان هم؟
آره هنوز هم همه ازش حساب می‌برن، حتی اگه هیچ‌وقت هویتش رو کشف نکنن.

Love in Crime Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang