Last Episode

267 23 2
                                        

قدم‌های آرومش رو به سمت پایین پله‌ها برداشت و پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت.

-جناب پلیس، چرا این‌قدر معطلش می‌کنید؟ من که بهتون گفتم قاتل رو این‌جا زندانی کردم، و اون‌وقت شما دارید بهش مهلت می‌دید؟ مشخصه که اون دکتر پارک، قاتل اصلیه.

نامجون نیم‌نگاهی به جیمز انداخت و دوباره نگاهش رو به جیمین داد.

+بله، به خوبی یادمه و باز هم از بابت تماسی که گرفتید و ما رو در جریان گذاشتید، ممنونم.

جیمین رو مخاطب قرار داد و پرسید:

+برای آخرین بار می‌پرسم، تو دکتر پارکی؟

جیمین آب دهانش رو قورت داد و نگاهی به یونگی کرد.
با گرفتن تاییدیه از طرف یونگی، سرش رو پایین انداخت و چشم‌هاش رو بست.

-من... دکتر پارک هستم

+یونگی، دکتر پارک رو بیارش.

لبخند بزرگی روی صورت جیمیز شکل گرفت و نگاه خرسندش رو جیمین داد.
قدمی برداشت و فاصله‌ی بین خودشون رو کم کرد.

-می‌دونی جیمین، از بابتش متاسفم، ولی تو، تو من رو فراموش کردی، من تمام اون رنج‌ها رو به خاطر تو تحمل کردم، درصورتی‌که تو توی خوشی داشتی زندگی می‌کردی، می‌تونی بری و همه جا اعلام کنی که داداشت بهت خیانت کرد، اما من از کارم پشیمون نیستم.

خواست دستش رو روی شونه‌های جیمین بزاره که دستی از پشت اون رو گرفت.

+دیگه بازداشتی، بازی مضخرفت رو تموم کردم جیمز اندرسون.

نگاهی به دست‌بند دور دستش کرد.

-چی؟ من رو چرا گرفتی... اون قاتله، اون مجرمه، حرف‌هایی که بهت زدم رو یادت رفته؟ یا نکنه جونگ‌کوک اشتباه بهت گفته؟

مرد، صداش رو بلندتر کرد و جونگ‌کوک رو صدا زد:
-جونگ‌کوک

پسر، با قدم‌هایی آهسته از پشت انبار بیرون اومد.

-تو... تو مگه بهش نگفتی چی باید بگه؟

+من فقط بهش گفتم که تو نقشه‌ای داری...

-تو... توی لعنتی چه غلطی کردی با نقشه‌هام؟

پسر جلو اومد و دستش رو روی شونه‌های جیمز گذاشت.

+هیونگ، تو زیاده‌روی کردی، تمام این سال‌ها رو با کینه گذروندی، حتی تصمیم گرفتی قاتل شی تا انتقامت رو بگیری، خودت جیمین رو اسیر کردی و خودت هم به پلیس‌ها لوش دادی و سعی کردی با بازی دادن یونگی و جیمین، وانمود کنی اون جیمین نیست و خودت این بیرون زندگی کنی و مجازاتت رو گردن برادرت بندازی، این زیاده‌روی بود هیونگ، می‌دونی، مطمئنم که اگه جای جیمین این بیرون می‌موندی، قطعا یونگی رو هم می‌کشتی و اگه من هم باهات مخالفت می‌کردم، من رو هم نابود می‌کردی.

-جونگ‌کوک...

با کشیده شدن دست‌هاش و بسته شدن دهانش، برای آخرین بار پسرکی که توی تنهایی‌هاش، همدمش شده بود رو صدا کرد، به امید نجات، اما پاسخی جز گرفتن چهره‌ش دریافت نکرد.

این بازی‌ای بود که خودش به راه انداخته بود، اون توی طعمه‌ی خودش گیر افتاد.
طعمه‌ی طمع، طعمه‌ی انتقام، حسادت، کینه...
.
.
.
.
.
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و با خاموش کردن تلویزیون، روی پاهای یونگی نشست.

-اینقدر تلویزیون رو از من بیشتر دوست داری مین؟

دست‌های مرد بزرگ‌تر دور کمر پسر حلقه شدند.

+بعد از اون همه رشادتی که برای حفظ جونت به خرج دادم باز هم همچین حرفی می‌زنی؟

-اووو... من که چیزی یادم نمیاد... از اون اتفاق ده سال گذشته، طبیعیه که جزئیاتش رو فراموش کرده باشم...

لبخندی زد و قهوه‌ای که برای یونگی آورده بود رو سر کشید.

+امروز آزاد می‌شه...

-می‌دونم

+می‌خوای بهش سر بزنی؟

-اون خطرناکه، نمی‌خوام حتی چشمم بهش بیفته، اگه جونگ‌کوک بهت نمی‌گفت، اگه پلیس‌ها خودشون از قبل رو من مشکوک نمی‌شدن و من رو تعقیب نمی‌کردن، اگه رو من رو توی انباری پیدا نمی‌کردن و اگه هرگز متوجه جیمز نمی‌شدن، الان من بودم که توی اون زندان می‌پوسیدم.

+باشه، هرطور میلته

یونگی گفت و سرش رو توی موهای جیمین فرو کرد و پمی از عطر خوبشون گرفت.
.
.
.
.
با دیدن پسرکی که دسته‌گل بزرگی توی دستش گرفته بود، لبخند خشکی زد و به سمتش حرکت کرد.

-هیونگ، حالت چطوره؟

+خوبم کوک، بریم خونه‌ت، خیلی خستم.

-باشه
.
.
.
.
با رسیدن به خونه، لباس‌هاش رو از تنش خارج کرد و روی مبل دراز کشید و نگاهش رو به جونگ‌کوک داد، تمام این ده سال، هر هفته بهش سر زده بود، ولی اون خیانت کرده بود، جیمز هرگز از خیانت نمی‌گذشت.

-چی می‌خوری برات بیارم هیونگ؟

+یکم قهوه...

قدم‌های آرومش رو به سمت آشپزخونه برداشت و از پشت به پسر نزدیک شد.

-اوه... هیونگ، بشین من خودم میارم، کمک لازم نیست.

+ولی تو مثل برادرمی.

قبل از اینکه پسر سوالی بپرسه، خنجری که توی جیبش گذاشته بود رو درآورد و توی یه حرکت، توی سینه‌ی جونگ‌کوک فرو کرد.

چند لحظه‌ای گذشت تا چشم‌های به اشک نشسته‌ی پسر بسته بشن و جسم بی‌جونش کف آشپزخونه بیفته.

چاقو رو با دستمال کاغذی پاک کرد و دوباره توی جیبش گذاشت.

وسایلش رو برداشت و قبل از خروج از خونه، نگاهی به جسد غرق در خون پسر انداخت.

-متاسفم، ولی من خیانتکارها رو نمی‌بخشم.

از خونه خارج شد و به سمت مقصدش پیاده حرکت کرد.

-جیمین... بد کردی... باید تاوانش رو هم پس بدی... تو به من رنج دادی، درد دادی و حالا توی خوشی داری زندگی می‌کنی؟ نمی‌تونی، نه تا وقتی من زنده‌ام.

Love in Crime Donde viven las historias. Descúbrelo ahora