توی بالکن ایستاده بود و به آسمانی که ستاره های کمی درش دیده میشد نگاه میکرد.ستاره هارو دوست داشت؛ اونها رویایی و دست نیافتنی به نظر میرسیدن، دقیقاً همونطوری که خودش دوست داشت باشه.
اون وارثِ بی چون و چرای ثروت خانواده اش بود ، اما اون نمیخواست مثل شاهزاده ای که به تاج و تخت پدرش قناعت میکنه و طبق یک رسم چندین ساله اداره اش میکنه باشه. اون میخواست اهداف خودش رو داشته باشه، رویاهای خودش رو دنبال کنه و برای به دست آوردنشون بجنگه، اما هیچوقت قرار نبود فراموش کنه که خانواده اش رو الگوی خودش قرار بده. پدر و مادری که به گفته خودشون از صفر شروع کرده بودن.
موبایلش رو برداشت و شماره پدرش رو گرفت . بعد از خوردن چهار بوق صدای محکم پدرش توی گوشی پیچید._سهون.. حالت چطوره پسر
_سلام بابا.. خوبم
بغض کرده بود؟! به همین زودی؟میتونست بگه این اولین باریه که از دلتنگی بغضش گرفته بود. شایدم چون تا حالا از خانواده اش دور نشده بود، انقدر براش سخت بود.
البته که بغض خفه کننده گلوش، فقط به خاطر خانواده اش نبود و از احساسات چند وقتِ اخیرش هم نشات میگرفت.
سعی کرد خودش رو جمع جور کنه و توده لعنتی توی گلوش رو پایین بفرسته، این دل نازُکیه مسخره چی بود که نصفه شبی سراغش اومده بود._دلم براتون تنگ شده ..
_ماهم دلتنگتیم سهون.. مادربزرگ خوبه؟
_هوم.. اونم خوبه حالش. حسابی بهم میرسه و حواسش بهم هست. تازه کلی هم لوسم میکنه.
صدای خنده پدرش از پشتِ تلفن به گوشش رسید
_از مادرت هم بیشتر لوست میکنه؟
_آره گمونم، به مامان بگو رقیب عشقی براش پیدا شده.
_اوه.. حتما بهش میگم و تو ... خودتو مُرده فرض کن خب؟
سهون خندید
_پیشِت نیست؟ میخوام باهاش حرف بزنم
_عااا.. یکم سرش درد میکرد زودتر خوابید؛ فردا میگم بهت زنگ بزنه.
_باشه بابا، توهم دیگه بخواب
_ باشه عزیزم، شبت بخیر
_شب بخیر...
نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به آسمان داد. دلش میخواست توی هوای آزاد دراز بکشه و به یاد بچگی هاش ستاره هارو تماشا کنه... تا زمانی که توسط رویاهاش بلعیده بشه.
_سهونااا میشه لباس هارو از روی بَند جمع کنی.. فکر کنم خشک شدن.
_باشه عزیزم الان میارمشون.
لباس هارو جمع کرد و داخل سبدِ یاسی رنگ گذاشت.
_ممنون عزیزدلم.. دیگه برو بخواب
_میگم .. مامان بزرگ
_جونم؟
_من میرم یکم قدم بزنم
ESTÁS LEYENDO
[ TRASTEVERE ]
Romance[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه قراره توی پس کوچه های تراستور پیدا کنه. امّا هیچوقت فکرشو نمیکرد دلباخته اون پسر بشه؛ و قرار بود پای...