موسیقی این پارت:
Idealism : Lonely
_________________________________________خانه ساکت تر از همیشه به نظر میرسید؛ حتی ساکت تر از وقت هایی که پدرش توی کافه بود و مادرش روی مبل کتاب میخوند.
روزها بود که کافه تعطیل بود و اطراف خانه خلوت.
بدنش اونقدر ضعیف شده بود که ایستادن براش محال به نظر میرسید! به کمک سهون روی مبلی که محل مطالعه مادرش بود نشست و در سکوت به کتابِ مورد علاقه مادرش که هنوز هم روی میز بود خیره شد.
"بر باد رفته" عنوانِ کتاب رو که خوند قطره اشکی از چشمش سقوط کرد. اسم اون کتاب، عجیب به حال و هوا و زندگیه اون روزهاش شباهت داشت. انگار همه چیزِش برباد رفته بود، درست جلوی چشم هاش.
سهون لیوان آب رو مقابلش گرفت و ازش خواست جرعه ای ازش بنوشه.بکهیون بعد از نوشیدنه آب از دوست پسرش تشکر کرد و بعد از برداشتنه کتاب، از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقش رفت. روی تختش نشست و صفحه اول کتاب رو باز کرد؛ دست خطِ پدرش رو تشخیص داد که با جوهر بنفشی نوشته بود هدیه هجدهمین سالگردِ ازدواجمون، برای بِلای عزیزم.
انگشتِش رو روی نوشته ای که به خاطر اشک هاش تار به نظر میرسید کشید.
صفحه هارو ورق زد، مادرش موقع خواندنه کتاب ها، توی هر صفحه احساس و فکرِش نسبت به اون بخش رو مینوشت؛ کاری که بکهیون هم ازش یاد گرفته بود.* اسکارلت مغروره و در عین حال جسوره..
* اسکارلت زیادی سرسخته، یه جورایی ازَش خوشم میاد..
* دلم برای ملانی میسوزه..
* اسکارلت هیچ حد و مرزی نداره توی زندگیش..
* رت باتلر خیلی موزی به نظر میرسه ولی جذابم هست..کتاب رو بست و تازه متوجهِ سهون که به چهارچوب در تکیه داده بود شد؛ سهونش خسته به نظر میرسید.
+استراحت کن سهون، خیلی خسته به نظر میرسی.
سهون بغضِش رو قورت داد و با صدای گرفته ای گفت:
_من خوبم، نگرانم نباش.. خودت یکم بخواب بکهیون، اینجوری خودتو نابود میکنی... میخوایی اول یه چیزی بیارم بخوری؟
بکهیون سرش رو به چپ و راست تکون داد
+میل ندارم هون ، اونقدر خسته ام که دلم میخواد بخوابم، برای مدتِ طولانی چشم هامو ببندم و وقتی بیدار شدم مادرم رو ببینم که برام شیر انبه درست کرده؛ و اونوقت بفهمم که همه این ها خواب بوده.
سهون کنارش روی تخت نشست و دست لاغرش رو توی دستش گرفت.
_هیون.. میدونم چقدر باورِ این قضیه برات سخته. میدونم برگشتن به زندگیه عادی هم الان غیر ممکن به نظر میرسه، ولی باید قوی باشی، به خاطر خودت، به خاطر لونا که الان فقط تورو کنارش داره.
سهون لبهاش رو روی هم فشرد، فقط خودش میدونست زدنه این حرف ها چقدر براش سخته. اصلاً حقی برای گفتنه اون جمله ها داشت؟ حقِ این رو داشت که الان کناره اون پسر باشه و دستش رو بگیره؟
بکهیون روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست، توی تاریکی لبخندِ درخشانه مادرش و خنده های از تَهِ دلِ پدرش رو دید.
آخرین جمله پدرش وقتی که میخواست سوار کشتی بشه توی سرش اکو شد. برات عکس میفرستم بچه..
پس چرا هیچ عکسی براش نفرستاد؟ مگه قول نداده بود؟ اونکه هیچوقت بدقولی نمیکرد.
ESTÁS LEYENDO
[ TRASTEVERE ]
Romance[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه قراره توی پس کوچه های تراستور پیدا کنه. امّا هیچوقت فکرشو نمیکرد دلباخته اون پسر بشه؛ و قرار بود پای...