حسادت[ch⁶]

92 24 42
                                    

توی اتاق بکهیون روی تخت دراز کشیده بود، و به کتاب هاش که مرتب توی قفسه چیده شده بود نگاه میکرد.
دوست داشت بدونه بکهیون چه کتابهایی میخونه .تمام کتابهایی که خودش خونده بود به نجوم خلاصه میشد و در موردِ علاقه بکهیون واقعاً کنجکاو بود.
بکهیون با دولیوان شیر موز خُنک وارد اتاق شد و به دوست پسرش لبخندِ شیرینی زد.

+شیر موز که دوست داری ها؟

_اهوم خوشمزه است، مخصوصاً اگه دوست پسرم برام درست کرده باشه.

+آههه متاسفم ، اینو مامانِ دوست پسرت درست کرده.

سهون خندید

+خب دوست داری چیکار کنیم؟ میخوایی زنگ بزنم تِه تِه باهم بریم بیرون.

_اول از خودت برام بگو بعدش زنگ بزن تهیونگ.

+از خودم بگم؟! چقدر ناگهانی

_نباید دوست پسرِ خوشگلمو بیشتر بشناسم؟

بکهیون با خنده روی تخت نشست

+خب عزیزم ، چی میخوایی بدونی؟

_از علایقت برام بگو، از چیز هایی که برات خاصه

بکهیون کمی از شیر موزش نوشید و گفت:

+ هنر برام خاصه و بهش احترام میزارم. حتی اگر خودم چیزی از اون هنر ندونم باز هم برام جذابه. یه مامانِ خوشگل و یه بابای فوقِ باحال دارم و البته یه خواهرِ کیوت.
موسیقی چیزی هستِش که از کودکی بهش علاقه دارم، به خاطر همین از ۸ سالگی نواختن ویولارو شروع کردم. وقتی ۹ سالم بود اومدیم ایتالیا و من توی کلاس موسیقی که میرفتم با تهیونگ آشنا شدم؛ و خب یه جورایی اون خنگول شد معجزه زندگیم.

_پس ۸ ساله باهم دوستین...

+اوهوم... و توی این ۸ سال همه کارهامونو باهم انجام دادیم، باهم تصمیم های کوچک و بزرگ گرفتیم و شادی کردیم و غصه خوردیم...

_آهههه... واقعاً بهش حسودیم میشه

+چراا؟

_خب تصور بکهیون کوچولوی مو طلایی در حالی که میخنده زیادی قشنگ و خواستنیه.

بکهیون لبخند زد

_اون کتاب ها زیادی توجهَمو جلب کرد، چی میخونی معمولاً؟

بکهیون نگاهی به کتابخانه کوچکش انداخت

+چیز های متفاوتی میخونم؛ نمایشنامه، فلسفه، تاریخ و رمان های مختلف..

_نجوم چطور؟

+نجوم؟.. خب چیز زیادی در موردش نخوندم

_من خیلی بهِش علاقه دارم

+یادمه... اون شب در مورد شباهنگ بِهِم گفتی

_بقیه حرفامم یادته؟

[ TRASTEVERE ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora