موسیقی این پارت:
Phil rey: Deep
_________________________________________باقی مانده ساندویچ رو توی سطل زباله انداخت و ماسکش رو روی صورتش قرار داد. نمیدونست چطور خودش رو نجات بده. به عنوان یک مجرم ، تحتِ تعقیب بود و هر لحظه ممکنه بود دستگیر بشه. باید یه فکری برای خارج شدن از کشور میکرد.
قفلِ در رو باز کرد و واردِ خانه قدیمی و کوچیک شد.
کلاه و ماسکِش رو در آورد و خودش رو روی مبل نسبتاً کهنه رها کرد . فضا و وسایلِ خانه رو از نظر گذروند و پوزخندی زد؛ فکرش رو نمیکرد روزی مجبور بشه اونجا بمونه. حتی زحمتی برای عوض کردنه وسایل خانه هم به خودش نداده بود.
چشم هاش رو بست ، و پشتِ پلک هاش تصویره بکهیون شکل گرفت. پیشِ خودش اعتراف کرد که دلش برای پسرَکِ مو طلاییش تنگ شده ! حتی نتونسته بود توی کافه درست و حسابی ازش خداحافظی کنه.
نه... این نمیتونست پایانِش باشه؛ اون از زندگی چیزهای بیشتری میخواست. هنوز ابرازِ علاقه ای از پسرکّش نشنیده بود. هنوز همراهِش به سفر نرفته و عکسِ یادگاری نگرفته بود.
ناخودآگاه تمامِ افکارش حول محورِ بکهیون میچرخید. کاش میتونست باهاش تماس بگیره و صداش رو بشنوه. حتما خبرهارو خوانده و متوجهِ همه چیز شده بود. یعنی ازش نا امید شده بود؟
براش خوشحال کننده بود اگر اون پسر اتهاماتِش رو باور نمیکرد.
کلافه و بی حوصله خبرهای جدید رو چِک کرد و زمانی که چشمش به اون نوشته ها افتاد، آخرین امیدش رو هم از دست داد. اون منبعِ ناشناسِ لعنتی پایِ قتل پدر و مادر بکهیون رو هم وسط کشیده بود...اخمی میانه ابروهاش نشست و به نقطه ای چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد:_منبعِ ناشناس... ساله ۲۰۱۹.. کشتی و قتلِ اون زن و مرد..
سعی داشت همه چیز رو مرور کنه تا چیزی دستگیرش شه، اما هربار فقط به یک اسم میرسید.امکان نداشت.. اون بچه با خانواده خودش چنین کاری نمیکرد. نمیتونست.. نمیتونست باعثِ نابودیه پدرش بشه؛ اما این حقیقت که افراد کمی از اتفاقِ اون سال خبر داشتن و از قضا یکی از اونها سهون بود از ذهنش بیرون نمیرفت.
امکان نداشت افرادِ خودشون خیانت کنن .اون قاتلِ قلابی هم که توی زندان بود، حتی اگر بیرون بود هم بدبخت تر از چیزی بود که بتونه کاری انجام بده؛ پس تنها گزینه سهون بود.
یعنی تمام این مدت که خبری ازش نبود، مشغوله جمع کردنه مدرک علیه اونها بود؟
بدجور رو دست خورده بودن. نباید اونقدر راحت از کنارش میگذشت و به حالش خودش رهاش میکرد..ولی اون موقع چاره دیگه ای هم نداشت، اون بچه، پسره دوست و شریکِ چندساله اش بود. ضربه محکمی به میزِ چوبیه مقابلش زد. اون لعنتی حتی به پدر و مادر خودش هم رحم نکرده بود. دیگه نمیتونست از کنارش بگذره؛ اگر قرار بود غرق بشه اون رو هم همراهِ خودش غرق و نابود میکرد. حتما تمام اون کارهارو برای رسیدنه دوباره به بکهیون انجام داده بود، اما اجازه نمیداد.. اجازه نمیداد اون پسر بکهیون رو داشته باشه. هرچند که انگار قرار نبود خودش هم دیگه طعمِ کناره اون بودن رو پچِشه...
![](https://img.wattpad.com/cover/340440760-288-k503491.jpg)
ESTÁS LEYENDO
[ TRASTEVERE ]
Romance[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه قراره توی پس کوچه های تراستور پیدا کنه. امّا هیچوقت فکرشو نمیکرد دلباخته اون پسر بشه؛ و قرار بود پای...