موسیقی این پارت :
Olafur Arnalds : Near light
_________________________________________زمانی که به خونه ی جونگکوک رسید، درست همونطور که انتظار داشت با یک جسم رنجور که زیر پتو پنهان شده بود مواجه شد.
لونا به محضِ دیدنش خودش رو توی بغل سهونیش جا داده و اشک ریخت و زمانی که تهیونگ دستش رو گرفت و بردش تا بخوابه سهون هم بی صدا روی کاناپه آبی رنگ نشست تا هیونش بیدار شه؛ اما انتظارش طولانی شد. جونگکوک گفت به بکهیون دارو داده و احتمالا تا فردا بیدار نمیشه. خونه توی سکوت فرو رفته بود و همه جا تاریک بود . همه میدونستن که چه درد و ناراحتی رو دارن تحمل میکنن، اما این رو هم خوب میدونستن که دردشون با دردِ اون خواهر و برادر قابل قیاس نیست.
بالاخره تهیونگ و جونگکوک هم از شدت خستگی خوابشون برد، اما سهون همچنان بیدار بود و فکر میکرد؛ به پدرش، به مادرش و بیشتر از همه به هیونش.
توی ذهنش همه چیز به هم ریخته بود و شَک و تردید تمامِ وجودش رو فرا گرفته بود. اگر فکر های توی سرش درست از آب درمیومد چی؟ اگر پدرش واقعاً برای تجارت جواهر به اونجا نرفته بود چی؟ مطمئن بود که چیزی این وسط درست نیست؛ چرا حتی مادرش ذره ای نگرانِ پدرش نشده بود؟ به هرحال اونم با یک کشتی تفریحی به مقصد سالرنو حرکت کرده بود.
پدرش معامله های قاچاق انجام داده و محموله های بزرگ مواد هم جابه جا کرده بود، ولی آیا توانِ انجام کارهای بدتری رو هم داشت؟
باید حداقل از یک چیز مطمئن میشد. امیدوار بود شرکت تفریحی اون موقع شب جوابش رو بده. موبایلش رو برداشت و بعد از پیدا کردنه شماره موردِ نظرش توی اینترنت تماس گرفت و در کمال تعجب صدای اپراتور شرکت توی گوشی پیچید._سلام.. با شرکت تفریحی ** تماس گرفتید؛ ما به صورتِ شبانه روزی پاسخگوی شما هستیم.. در خدمتم
_سلام خانم، میشه لطفاً چک کنید ببینید دیروز چند تا کشتی به مقصد سالرنو حرکت کردن؟
_مبدا لطفاً..
بعد از چند ثانیه دوباره صدای زن به گوشش رسید
_دیروز یک کشتی تفریحی از مبدا ای که گفتید به مقصد سالرنو حرکت کرده آقا؛ اگر اشکالی پیش اومده با ما در میون بزارید.
سهون بعد از تشکر تماس رو قطع کرد. حالا مطمئن بود، پدرش و خانواده بکهیون دقیقا توی یک کشتی بودن و این به خیلی از افکار دیگه اش هم دامن میزد.از شدت استرس و خشم معده درد سراغش اومده بود و حقیقتاً نمیدونست باید چیکار کنه. صدای گرفته بکهیون از جا پروندِش
+سهون.. اینجا چیکار میکنی؟
از روی مبل بلند شد و خودش رو به بکهیون رسوند و پسر رو در آغوش گرفت. بعد از چند لحظه دست های بکهیون هم روی کمرش قرار گرفت. بغض لعنتیش رو کنار گذاشت و گفت:
_متاسفم هیونم.. متاسفم
قطره اشکی از چشم بکهیون چکید و حلقه دست هاش دورِ کمر دوست پسرش محکم تر شد. شاید حضور سهون در کنارش همه چیز رو کمی، فقط کمی قابل تحمل تر میکرد توی اون شرایط.
YOU ARE READING
[ TRASTEVERE ]
Romance[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه قراره توی پس کوچه های تراستور پیدا کنه. امّا هیچوقت فکرشو نمیکرد دلباخته اون پسر بشه؛ و قرار بود پای...