روی چمن ها دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد.روزها از پیِ هم میگذشتن و زمانِ رفتنش داشت فرا میرسید. قرار بود از خانواده اش دور بشه و این براش سخت بود؛ خواهر کوچولوش حسابی ناراحت بود و دائم دلخوریش رو بابتِ رفتنش ابراز میکرد.
تهیونگِ عزیزش هم قبل از آزمون تصمیمش رو گرفته بود و خودشو برای خواندنه موسیقی توی رُم آماده کرده بود.
اینکه همه چیز همونطور که میخواستن پیش رفته بود احساسِ شادیِ عمیقی رو در قلبش به وجود میاورد.
تهیونگ به طرفش رفت و پسته چیپس رو گذاشت روی شکمش و خودش هم کنارِ دوستش دراز کشید.
ساعت ۱۰ صبح بود و پارک نسبتاً خلوت بود، هردو سکوت کرده بودن و انگار هیچکدوم قصد شکستنه سکوت رو نداشت.
خوب میدونستن که توی ذهنِ هردوشون یک چیز میگذره، جدایی...
همزمان غم و شادی رو احساس میکردن و این براشون پیچیده بود.
بکهیون چیپس رو کنارِ سرش گذاشت و به طرفِ تهیونگ چرخید و به نیم رخش خیره شد. لبخندی زد و دستش رو جلو برد و صورتِ دوستش رو که انگار حسابی توی فکر بود لمس کرد؛ تهیونگ بهش نگاه کرد و متقابلاً لبخند زد._دلم برات تنگ میشه..
+انقدر بهت زنگ میزنم و ویدیوکال میگیرم باهات که دل تنگی رو احساس نکنی
تهیونگ با صدای آرومی گفت:
_ولی من.. میخوام صدای خنده هاتو از نزدیک بشنوم، نه از پشتِ تلفن.
+میخوایی نرم؟
تهیونگ چشم چرخوند
_بگم نرو نمیری.. این همه زحمت نکشیدی و منتظر نموندی که حالا مانع رفتنت شم.
+میخوام خوشحال باشی
_هستم
+چشم هات چیزِ دیگه ای میگن
تهیونگ نگاهش رو از دوستش گرفت و دوباره به آسمان خیره شد.
_خوشحالم که میخوایی بری دنبال خواسته و هدفت، و ناراحتم که ازم دور میشی.
+تهیونگ..
_هوم
+من برای همیشه که نمیرم؛ بعدشم نمیخوام برم یه کشور دیگه که.. زود به زود همو میبینیم. درضمن بهت قول میدم اونقدر خودتم درگیر درس و موسیقی بشی که منو یادت نیاد، تازه جونگکوکم کنارته.
تهیونگ خندید
_یادته وقتی کوچیک تر بودیم همیشه میگفتیم حتی توی دانشگاهم باید کنارِ هم بشینیم... نمیدونستیم آینده قابل پیش بینی نیست.
+هوم.. یادش بخیر، حالا ول کن این حرف هارو الان اشکم درمیاد بچه. جونگکوک چیکار میکنه؟
تهیونگ بسته چیپس رو باز کرد و یه چیپس گذاشت توی دهانِ بکهیون و گفت:
_ شدیداً درگیره با یادگیریه ایتالیایی، گواهینامه رانندگیش فقط چند ماهِ دیگه اینجا اعتبار داره و بعدش باید دوباره اقدام کنه براش.
YOU ARE READING
[ TRASTEVERE ]
Romance[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه قراره توی پس کوچه های تراستور پیدا کنه. امّا هیچوقت فکرشو نمیکرد دلباخته اون پسر بشه؛ و قرار بود پای...