بالاخره روزی که باید از سهون جدا میشد، رسید. مادر و پدر سهون چند روزی بود که اومده بودن رُم، و پیش خانم کیم مونده بودن. خب از نظرش آقای اوه مردِ خیلی مهربانی بود و کاریزمای بالایی داشت. احتمالا سهون هم جذابیتش رو از پدرش به ارث برده بود! بکهیون در موردِ مادرش نظر خاصی نداشت؛ اون خیلی چیزی رو بروز نمیداد و همین مانع شناختنِش میشد.
قرار بود خانواده اوه ساعت ۳ بعد از ظهر به مقصد میلان حرکت کنن و سهون خواسته بود چند ساعت قبل از رفتنش رو هم با بکهیون بگذرونه.
هردوشون روی تخت بکهیون دراز کشیدن و به سقف خیره شدن.+ ۱۶ سپتامبرِ.. اونوقت هردومون امروز مدرسه نرفتیم [⁴]
سهون نگاهشو از سقف گرفت و به نیم رخ بکهیون داد
_منکه اینجا بودم، ولی تو باید میرفتی روز اولی رو
بکهیون آهی کشید و به پهلو چرخید و توی چشم های دوست پسرش خیره شد.
+روز آخری که اینجایی رو با مدرسه رفتن میگذروندم؟
سهون لبخندی زد و گفت:
_سال آخر دبیرستانه، باید خوب درس بخونی تا موفق شی ، باشه؟
+فقط من؟
_خب منکه تکلیفم مشخصه، دبیرستانم تموم شه دوره فشرده طراحی میرم و بعدشم توی شرکت مشغول به کار میشم.
+هوم...
سهون دستش رو زیر چانه بکهیون گذاشت و سرش رو که به پایین متمایل شده بود آورد بالا
_هیون..
+جونم
_بعد از آزمون نهایی باید اولین نفر به من خبر بدی که چیکار کردی خب؟
بکهیون سرش رو به تایید تکون داد
_وقتی نتایج آزمون اومد بازهم اولین نفر به من بگو
+اولین نفر به تو میگم
سهون بوسه ای روی لبهای پسر گذاشت و مشغول نوازش کردن موهاش شد.
_قرار با این انگشت های ظریف نقشه های فوق العاده خلق کنی روی کاغذ...
بکهیون کوتاه خندید
+از کجا معلوم معماری قبول شم؟
_مطمئنم قبول میشی... بیون بکهیون دانشجو معماری در دانشگاه پلی تکنیک میلان
+وااااووو.. این زیادی قشنگ بود. پلی تکنیک؟
_بله.. دوست پسرم باهوشه و آزمونشو عالی رد میکنه
+سهون... قول بده تا اون روز صبر کنی، قول بده فراموشم نکنی..
_قول میدم هیونم، اصلاً چطور باید فراموشت کنم؟؟؟ منکه بلد نیستم
صدا خنده هردوشون توی اتاق پیچید و روحشون رو غرق شادی کرد.
_صبر میکنیم بکهیون.. ما برای هم صبر میکنیم...
ESTÁS LEYENDO
[ TRASTEVERE ]
Romance[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه قراره توی پس کوچه های تراستور پیدا کنه. امّا هیچوقت فکرشو نمیکرد دلباخته اون پسر بشه؛ و قرار بود پای...