۱۶سپتامبر [ch¹⁰]

66 20 43
                                    

بالاخره روزی که باید از سهون جدا میشد، رسید. مادر و پدر سهون چند روزی بود که اومده بودن رُم، و پیش خانم کیم مونده بودن. خب از نظرش آقای اوه مردِ خیلی مهربانی بود و کاریزمای بالایی داشت. احتمالا سهون هم جذابیتش رو از پدرش به ارث برده بود! بکهیون در موردِ مادرش نظر خاصی نداشت؛ اون خیلی چیزی رو بروز نمیداد و همین مانع شناختنِش میشد.
قرار بود خانواده اوه ساعت ۳ بعد از ظهر به مقصد میلان حرکت کنن و سهون خواسته بود چند ساعت قبل از رفتنش رو هم با بکهیون بگذرونه.
هردوشون روی تخت بکهیون دراز کشیدن و به سقف خیره شدن.

+ ۱۶ سپتامبرِ.. اونوقت هردومون امروز مدرسه نرفتیم [⁴]

سهون نگاهشو از سقف گرفت و به نیم رخ بکهیون داد

_منکه اینجا بودم، ولی تو باید میرفتی روز اولی رو

بکهیون آهی کشید و به پهلو چرخید و توی چشم های دوست پسرش خیره شد.

+روز آخری که اینجایی رو با مدرسه رفتن میگذروندم؟

سهون لبخندی زد و گفت:

_سال آخر دبیرستانه، باید خوب درس بخونی تا موفق شی ، باشه؟

+فقط من؟

_خب منکه تکلیفم مشخصه، دبیرستانم تموم شه دوره فشرده طراحی میرم و بعدشم توی شرکت مشغول به کار میشم.

+هوم...

سهون دستش رو زیر چانه بکهیون گذاشت و سرش رو که به پایین متمایل شده بود آورد بالا

_هیون..

+جونم

_بعد از آزمون نهایی باید اولین نفر به من خبر بدی که چیکار کردی خب؟

بکهیون سرش رو به تایید تکون داد

_وقتی نتایج آزمون اومد بازهم اولین نفر به من بگو

+اولین نفر به تو میگم

سهون بوسه ای روی لبهای پسر گذاشت و مشغول نوازش کردن موهاش شد.

_قرار با این انگشت های ظریف نقشه های فوق العاده خلق کنی روی کاغذ...

بکهیون کوتاه خندید

+از کجا معلوم معماری قبول شم؟

_مطمئنم قبول میشی... بیون بکهیون دانشجو معماری در دانشگاه پلی تکنیک میلان

+وااااووو.. این زیادی قشنگ بود. پلی تکنیک؟

_بله.. دوست پسرم باهوشه و آزمونشو عالی رد میکنه

+سهون... قول بده تا اون روز صبر کنی، قول بده فراموشم نکنی..

_قول میدم هیونم، اصلاً چطور باید فراموشت کنم؟؟؟ منکه بلد نیستم

صدا خنده هردوشون توی اتاق پیچید و روحشون رو غرق شادی کرد.

_صبر میکنیم بکهیون.. ما برای هم صبر میکنیم...

[ TRASTEVERE ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora