شوگر ددی [ch¹⁸]

82 20 65
                                    

موسیقی این پارت:
Jurrivh : Cry
_________________________________________

ماشین توی پارکینگ توقف کرد و لئو پیاده شد؛ در ماشین رو باز کرد و به چهره بکهیون که انگار زیاد هم هوشیار نبود نگاه کرد.
یک دستش رو برد زیر زانوهاش و دست دیگه اش رو پشت گردنش گذاشت و بغلش کرد و با کمی سختی از ماشین بیرون اوردش.
چشم های بکهیون به سختی باز شد و با درک شرایط لب زد:

+کجاییم؟

لئو در ماشین رو با پاش بست و به طرف آسانسور حرکت کرد.

_خونه من

قطعاً اگر هوشیار بود برای موندن توی خونه لئو کلی مخالفت میکرد، اما اونقدر گیج بود که حتی برای اینکه توی بغلش بود هم اعتراضی نکرد.
لئو مقابل در آپارتمانش ایستاد، برای باز کردنه در مجبور بود بکهیون رو زمین بزاره.

_میخوام بزارمت زمین خودتو نگه دار نیفتی باشه؟

+هوم..

وقتی که پاهای بکهیون روی زمین قرار گرفت دستش رو پشت کمرش گذاشت تا پسر زمین نیفته و با دست دیگه اش رمز در رو وارد کرد.
بکهیون خواست قدم برداره که دوباره توی آغوش لئو قرار گرفت.
باصدای آرومی گفت:

+خودم میتونم..

لئو بی توجه وارد خونه شد و بعد از بستنه در با خنده گفت:

_آره مشخصه.. یه نفر مثلاً قرار بود توی نوشیدن زیاده روی نکنه ولی شیطنت کرد و بعد از کلی رقصیدن دوباره منو مجبور کرد که بریم و بنوشیم.

بکهیون رو روی تخت گذاشت و پتو رو روی تنِش صاف کرد؛چشم هاش بسته بود و انگار بین خواب و بیداری قرار داشت.
گونه های رنگ گرفته اش که حتی توی نورِ کمِ اتاق هم مشخص بود حسابی مقابل چشم های مرد خودنمایی میکرد.
با خودش فکر کرد، میل عجیبی که از روزِ اول به اون پسر پیدا کرده بود از کجا نشات میگرفت؟ اینکه دوست داشت مدام دستهای ظریفش رو به بهانه های مختلف لمس کنه عادی بود نه؟
اینکه دوست داشت توی اون لحظه به جای بیرون رفتن از اتاق کنارش روی تخت دراز بکشه و تنش رو توی آغوشش پنهان کنه چی؟ لعنت بهش.. اون حتی اولین باری که دیدِش به سختی جلوی خودش رو برای خیره شدن به لبهای کوچیکِش میگرفت!
دستش رو به صورت بکهیون رسوند و گونه اش رو لمس کرد. تمامِ وجودِش التماس میکرد تا لبهاش رو به لبهای پسر برسونه و اون چرا باید زمانی که فرصت داشت این کار رو بکنه جلوی خودش رو میگرفت؟ اما اگر بکهیون متوجه میشد چی؟ اونوقت ممکن بود ازش متنفر شه؟
افکارش رو به گوشه ای از ذهنش پرتاب کرد و صورتش رو نزدیک صورت بکهیون برد و ثانیه ای بعد لبهای پسر رو زیر لبهاش احساس کرد؛ اما اونقدر کوتاه و سطحی که اگر چشم هاش باز نبود خودش هم باور نمیکرد. باید صبر میکرد.. شاید بعداً میتونست با خیال راحت ببوستِش و حتی بکهیون هم همراهیش میکرد.
از روی تخت بلند شد و بعد از نیم نگاهی که به بکهیون انداخت از اتاق خارج شد.
گوشیش رو از توی جیبش درآورد و با روشن کردنه صفحه اش متوجه تماس ها و پیام از طرفِ سهون شد. پسرِ دوستش اون وقتِ شب چرا بهش زنگ زده بود؟ پیام رو باز کرد و خوند.

[ TRASTEVERE ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang