خاطره [ch²⁵]

46 17 13
                                    

موسیقی این پارت :
Sasha Sloan : Until it happens to you
_________________________________________

کتِ مشکی رنگش رو روی پیراهنه سفیدش پوشید و دستی توی موهای طلایی رنگش کشید.
پشت میز مطالعه اش نشست و دفترِ مخملِ مشکی رنگش رو باز کرد.

امروز جشنِ فارغ التحصیلیمه. حسِ خاصی ندارم و فقط میخوام توی این جشن شرکت کنم.
اگر بکهیونه چند ساله پیش بود، قطعاً از خوشحالی و هیجانه زیاد همه رو دیوونه میکرد؛ اما نیستم. من بعد از خانواده ام و تو هیچوقت خودِ قبلیم نشدم. اگر تو بودی من خودم رو پیدا میکردم، اما حالا.. دیگه هیچ خبری از بکهیونه گذشته ها نیست.
من گُم شدم سهون ، چطوری باید خودمو پیدا کنم؟ من دلم برای خودِ گذشته ام تنگ شده.. دلم برای بکهیونه تو بودن تنگ شده.
چرا برنمیگردی و بغلم نمیکنی؟ چرا برنمیگردی و بهِم نمیگی من هنوزم هم هیونه توام. دیگه چقدر باید منتظرت بمونم؟...

صدای الدو رو شنید و دفترش رو بست و پنهانی اشکِ گوشه چشمش رو پاک کرد و با لبخند به طرفِ دوستش که حسابی خوشتیپ شده بود برگشت.

_حاضری؟

+آره.. چقدر جذاب شدی

الدو خندید و دستی به پشتِ گردنش کشید

_اوه.. ممنون، ولی من دوست دختر دارم عزیزم

+بله.‌. تو منتظر بودی آلیس با اون پسره به هم بزنه و تو سریع دست به کار شی پسره ی فرصت طلب.

الدو به دیوار تکیه داد

_به هرحال من در حال حاضر نمیتونم به تو جواب مثبت بدم

+آهههه.. قلبم شکست

الدو خندید و به طرفش رفت، دستش رو گرفت و از روی صندلی بلند کرد.

_بریم.. امروز باید خوشحال باشی

بکهیون سر تکون داد و همراهِ دوستش از خونه بیرون رفت.
سوار ماشین شد و به طرف دانشگاه حرکت کرد.
ساختمان حسابی شلوغ بود و دانشجوها مشغول پوشیدنه شنل های مخصوصشون بودن.
بکهیون به شنل و کلاه توی دستش نگاه کرد و آهی کشید، هیچ از اون لباس عجیب و غریب خوشش نمیومد.
به ناچار اون هارو تنش کرد و نگاهی توی آیینه به خودش انداخت. دانشجوها کنار هم ایستادن تا همراه استاد ها عکس دسته جمعی بگیرن.
آلیس موهای حالت دارش رو روی شانه هاش مرتب کرد و رژ لبش رو توی آیینه چِک کرد و کنارِ الدو ایستاد و اون هم دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد.
همگی لبخند زدن وعکس یادگاری گرفته شد. صدای دست زدن دانشجوها توی سالن پیچید؛ از ساختمان خارج شد و توی فضای سبز دانشگاه ایستادن. دوربین آماده بود و با شمارش فیلمبردار همه با خوشحالی وخنده کلاه هاشون رو به هوا پرت کردن.
بکهیون کمی از جمعیت فاصله گرفت و کلاهش رو درآورد که ناگهان چیزِ دیگه ای روی سرش قرار گرفت.
با دستش چیزی که روی سرش بود رو لمس کرد و تازه متوجه شد کلاه بَرگی⁶ روی سرشه.
به الدو و الیس که با صدای بلند میخندیدن نگاه کرد و سر تکون داد.

[ TRASTEVERE ]Onde histórias criam vida. Descubra agora