Chapter 24

183 29 10
                                    

نیم ساعت از معرفی بکهیون به مادربزرگ تهیونگ و برعکسش گذاشته بود.
درست وسط ظهر بود و جیهیون پرده ها رو کشیده بود که صورت نوه ی عزیزش افتاب سوخته نشه.
بخاطر همین جونگ کوک و تهیونگ از اتفاقات اخیر چیزی بهش نگفته بودند.

بکهیون که یک پیرزن که اخلاقش شبیه خودشه رو پیدا کرده بود کنارش نشسته بود و غیبت تهیونگ رو میکردند.

جونگ کوک‌که خوابش میومد خودش رو مستقیم و با شکم روی تخت گوشه ی کلبه انداخته بود و مثل خرس خروپف میکرد.

از اینطرف تهیونگ دستهاش رو به اپن توی اشپزخونه چسبونده بود و منتظر مونده بود که دمنوش بابونه اش دم بکشه.
هرچند که فقط ظاهر انتظار داشت در حالیکه توی ذهنش بلوایی به پا بود.

جیهیون و بکهیون روی صندلی های دست سازه ی چوبی نشسته بودند و باهام حرف میزدند.
اما حرفهاشون با صدای خروپف های بلند کوک قطع و وصل میشد.
جوری که رسماً اعصاب اون دوتا رو بهم میریخت اما حقیقتا حوصله ی سر و کله زدن با اون پسر وقتی بلند شه رو نداشتن.

تهیونگ،بعد دم کشیدن دمنوش،یک لیوان برای خودش ریخت و کنار پنجره ی کوچیک توی اشپزخونه نشست.تا بتونه همزمان به رودخونه نگاه کنه و اون رو بنوشه.

_تلخه!

مطمئن بود این صدا  رو از زبون مادربزرگش شنیده،سرش رو سمت جیهیون چرخوند تا ببینه منظورش چیه،که متوجه ی جیهیونی شد که با لبخند بهش نگاه میکنه.

_بابونه رو میگم،تلخه!

تهیونگ که حالا منظور جیهیون رو فهمیده بود به لیوان نگاه کرد و بعد همینطوری دمنوش رو روی میز کوچیک قرار داد.
به دمنوش بابونه خیره شد،تلخ دوست نداشت،کم توی زندگیش تلخی تجربه نکرده بود که اینم بیاد روش و بشه قوز بالا قوز!
چای رو همینطوری منتظر روی میز رها کرد و بلند شد.

توی یک مرداب عظیمی از ندونستن گیر کرده بود،کی فکرش رو میکرد مردی به اون قدرت و عظمت،مردی که پیرمردهای نود ساله اون رو پدرخوانده صدا میزدند...مردی که گتسبی بود،چرا توی منجلاب بزرگ ندونستن گیر کرده بود؟

_میدونستم تلخ دوست نداری!

تهیونگ که از روی صندلی بلند شده بود با شنیدن این حرف ثابت موند و بعد نگاهی به دمنوش انداخت و گفت:

_نه اینکه دوست نداشته باشم،تحملشو ندارم!

جیهیون خندید و دستش رو روی زانوی لرزونش گذاشت،بعد موهای بافته شده ی جوگندمیش رو پشت سرش انداخت و به سختی سعی کرد که بلند بشه اما توی نیمه راه بکهیون دستشو گرفت و بهش کمک کرد که راحت و یواش یواش بلند شه.

سمت تهیونگ پاشده قدم برداشت و دستش رو روی چهره ی نوه اش گذاشت و گفت:

_من اینطور فلسفی حالیم نمیشه بچه،اما حواست به خودت و زندگیت باشه.

𝑻𝑯𝑬 𝑮𝑹𝑬𝑨𝑻 𝑮𝑨𝑻𝑺𝑩𝒀/taekook verМесто, где живут истории. Откройте их для себя