نیم ساعت از معرفی بکهیون به مادربزرگ تهیونگ و برعکسش گذاشته بود.
درست وسط ظهر بود و جیهیون پرده ها رو کشیده بود که صورت نوه ی عزیزش افتاب سوخته نشه.
بخاطر همین جونگ کوک و تهیونگ از اتفاقات اخیر چیزی بهش نگفته بودند.بکهیون که یک پیرزن که اخلاقش شبیه خودشه رو پیدا کرده بود کنارش نشسته بود و غیبت تهیونگ رو میکردند.
جونگ کوککه خوابش میومد خودش رو مستقیم و با شکم روی تخت گوشه ی کلبه انداخته بود و مثل خرس خروپف میکرد.
از اینطرف تهیونگ دستهاش رو به اپن توی اشپزخونه چسبونده بود و منتظر مونده بود که دمنوش بابونه اش دم بکشه.
هرچند که فقط ظاهر انتظار داشت در حالیکه توی ذهنش بلوایی به پا بود.جیهیون و بکهیون روی صندلی های دست سازه ی چوبی نشسته بودند و باهام حرف میزدند.
اما حرفهاشون با صدای خروپف های بلند کوک قطع و وصل میشد.
جوری که رسماً اعصاب اون دوتا رو بهم میریخت اما حقیقتا حوصله ی سر و کله زدن با اون پسر وقتی بلند شه رو نداشتن.تهیونگ،بعد دم کشیدن دمنوش،یک لیوان برای خودش ریخت و کنار پنجره ی کوچیک توی اشپزخونه نشست.تا بتونه همزمان به رودخونه نگاه کنه و اون رو بنوشه.
_تلخه!
مطمئن بود این صدا رو از زبون مادربزرگش شنیده،سرش رو سمت جیهیون چرخوند تا ببینه منظورش چیه،که متوجه ی جیهیونی شد که با لبخند بهش نگاه میکنه.
_بابونه رو میگم،تلخه!
تهیونگ که حالا منظور جیهیون رو فهمیده بود به لیوان نگاه کرد و بعد همینطوری دمنوش رو روی میز کوچیک قرار داد.
به دمنوش بابونه خیره شد،تلخ دوست نداشت،کم توی زندگیش تلخی تجربه نکرده بود که اینم بیاد روش و بشه قوز بالا قوز!
چای رو همینطوری منتظر روی میز رها کرد و بلند شد.توی یک مرداب عظیمی از ندونستن گیر کرده بود،کی فکرش رو میکرد مردی به اون قدرت و عظمت،مردی که پیرمردهای نود ساله اون رو پدرخوانده صدا میزدند...مردی که گتسبی بود،چرا توی منجلاب بزرگ ندونستن گیر کرده بود؟
_میدونستم تلخ دوست نداری!
تهیونگ که از روی صندلی بلند شده بود با شنیدن این حرف ثابت موند و بعد نگاهی به دمنوش انداخت و گفت:
_نه اینکه دوست نداشته باشم،تحملشو ندارم!
جیهیون خندید و دستش رو روی زانوی لرزونش گذاشت،بعد موهای بافته شده ی جوگندمیش رو پشت سرش انداخت و به سختی سعی کرد که بلند بشه اما توی نیمه راه بکهیون دستشو گرفت و بهش کمک کرد که راحت و یواش یواش بلند شه.
سمت تهیونگ پاشده قدم برداشت و دستش رو روی چهره ی نوه اش گذاشت و گفت:
_من اینطور فلسفی حالیم نمیشه بچه،اما حواست به خودت و زندگیت باشه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝑻𝑯𝑬 𝑮𝑹𝑬𝑨𝑻 𝑮𝑨𝑻𝑺𝑩𝒀/taekook ver
Фанфикخشم و خون جلوی چشمان پدرخوانده را گرفته بود و این فرزنده خوانده ی اسیرش بود که بهای ان انتقام را با دست و پاهای فلج شده اش میداد،پدرخوانده فقط دنبال خون کیم سارا بود و پسرخوانده اش،جئون جونگ کوک،دنبال ازادی! _اون مرد احساساتی بود،به شدت احساساتی. یا...