ویلیام دستی به صورت کمی چروک همسرش،کاترین کشید و بعد نگاهشو از زن دزدید و به تابلوی کوچک روی دیوار داد.
تصویر زنی برهنه بر تابلو به صورت نامرتبی کشیده شده بود،اولین نقاشی پسر اولش،ولیعهد سابق،...ولیعهدی که به دست بزرگترین شخص بزرگترین باند مافیای انگلستان کشته شده بود._تموم شد،ویلیام!تموم شد،دیگه پدرخوانده ای نیست.پدرخوانده تموم شد.
ویلیام نفسی کشید و بعد دستش را روی چانه و دهان خودش کشید،به طوری که صورتش به سمتی کج شد.
_این ترسناکه کاترین،این ترسناکه.
کاترین لبخندی زد و بعد تاج کنار تختش را روی سرش گذاشت و بعد با متانتی که ملکه بودنش را فریاد میزد،از روی تخت بلند شد و به سمت میز ارایشش رفت.
_چی ترسناکه ویل؟اون تموم شده.
همینطور که روی صندلی ارایشش می نشست گفت،ملکه سن بالایی داشت اما به زیبایی و چهره اش میرسید.
اما عمل جراحی انجام نمیداد،بخاطر همین دماغش به صورت بدفرمی،بزرگ و بدقواره بود._مشکل یه جای دیگه اس،مشکل یجای دیگه اس!
دوباره نفس عمیقی کشید ولی اینبار دستش را داخل موهای جوگندمی اش فرو کرد و ان را در دستش فشرد.
_مشکل اینجاست که پدرخوانده تموم نمیشه.اون عوضی هیچوقت تموم نمیشه!
کاترین لحظه ای به تصویر خودش در اینه خیره شد و بعد دوباره چهره ی بی خیال و بی اهمیتی به خودش گرفت.
_تو پادشاهی ویل،اون هیچی نیست.یه چشم بادومیِ زردپوست چطوری میتونه تو رو بترسونه؟
_این چشم بادومیِ زردپوست یک روزی هم منو،هم تو رو هم جوزف رو...با کشیدن ماشه اش،میکشه همونطور که جرج رو کشت!
ویلیام این رو بدون مکث به همسرش که به قوی ترین دشمنش رسما توهین کرده بود،گفت.
درست بود که تهیونگ،ویلیام رو تحقیر کرده بود و بچه اشو ازش گرفته بود اما باز هم نمیتونست بگه که تهیونگ ادم ضعیفیه و ازش هراسی نداره._ویلیام،اون ضعیفه.الان قایم شده،تو میدونی اصلا کجاست؟
ویلیام خنده ی تلخی کرد،از اینکه همسرش او را و ترسش را نمی فهمید ازرده خاطر بود.
سرش رو،روبه همسرش کج کرد و گفت:_اون دقیقا پشت درب کاخمونه،شایدم توی کاخمون!
اینبار کاترین بود که نگاهش رنگ ترس و اضطراب گرفت و دستش دسته ی سلطنتی میز ارایش را سخت فشرد و بعد چشمانش را روی هم بست.
سرش را به جلو برد و تاجش از سرش افتاد و بر روی میز ارایش سقوط کرد.ترسیده بود.
صدای قدم هایی داخل سالن میپیچید،ملکه و پادشاه طبقه دوم بودند اما صدای قدم های پادشاه واقعی،پدرخوانده،گتسبی بزرگ و بابا لنگ دراز به گوششان میرسید.
أنت تقرأ
𝑻𝑯𝑬 𝑮𝑹𝑬𝑨𝑻 𝑮𝑨𝑻𝑺𝑩𝒀/taekook ver
أدب الهواةخشم و خون جلوی چشمان پدرخوانده را گرفته بود و این فرزنده خوانده ی اسیرش بود که بهای ان انتقام را با دست و پاهای فلج شده اش میداد،پدرخوانده فقط دنبال خون کیم سارا بود و پسرخوانده اش،جئون جونگ کوک،دنبال ازادی! _اون مرد احساساتی بود،به شدت احساساتی. یا...