_فقط یک ادمکش میتونه شیوه نوشتنش انقدر قوی باشه.
ویلیام این رو زمانی گفت که داشت به برگه ی واگذاری سلطنتش به پدرخوانده زل میزد.
ولیعهد با طعنه به پدرش گفت:_پس تو علاوه بر پادشاه،نویسنده ی خوبی هم هستی.
پدرش با این حرف پسرش لبخندی روی لبش نشست،انگار در حال افتخار کردن بود.
_چرا گذاشتی جونگ کوک بره؟
ولیعهد بود که با کنجکاوی از پدرش پرسید بعد رسما روی کاناپه لم داد.
_دیگه بدردم نمیخورد.
___________________________________
_خب بعدش چی شد؟
روانشناس دلون بود که از جونگ کوک پرسید،از سه سال پیش که از کاخ(bud)بیرون اومده بود و فامیلی کیم رو از روی اسمش برداشته بود،زیر نظر همین روانشناس بود،البته الان دیگه روانپزشک لازم بود.
_هیچی دیگه،کیم تهیونگ با قدم های محکم از اون خرابه بیرون رفت.
اقای دلون بخاطر اینکه جونگ کوک کاخ باکینگهام رو به خرابه تشبیه کرده بود،خنده ی تو گلویی کرد و بعد دوباره اخماش رو در هم کشید.
_از خانواده سلطنتی میترسی؟
جونگ کوک پوزخندی زد و بعد به پنجره ی پر از میله ی کلینیک دلون نگاه کرد.
_ترس؟داری باهام شوخی میکنی؟من فقط میخوام مثل یه گرگ گردنشونو بگیرم و جرشون بدم.
_با ویلچر؟
حرف روانشناس اصلا قالب تحقیری نداشت فقط و فقط برای این بود که جونگ کوک را ترغیب کند به درمان،درمانی که جونگ کوک از ان میترسید.
_من نمیتونم اقای دلون،من نمیتونم به کیم ها برگردم.
اقای دلون همیشه میگفت تنها راه درمان جونگ کوک برگشتن به خانواده اشه،برگشتن به چانیول،به بکهیون و کاریناست اما هیچوقت گوش پسر کوچکتر بدهکار نبود.
اقای دلون اخمو دستش را روی شکم گنده اش گذاشت و با صدایی شبیه صدای مارلون براندو گفت:_جونگ کوک تو جایی برای موندن نداری،فقط برو پیششون.
جمله ی دومش را با صدای بلندتر و مردانه تری گفت.
جونگ کوک کمی فکر کرد و بعد با بی حسی گفت:_من نمیخوام دوباره کیم بشم.
اقای دلون دستش رو از روی شکم گنده اش برداشت و از روی صندلیش بلند شد.
قد کوتاهی داشت و چهره ای چروکیده و گوشهای پژمرده،یک روانشناس که همیشه به غم ها و دردهای دیگران گوش میدهد نمیتواند پژمرده نباشد._فقط ازش کمک بخواه،اون هیچوقت کمک ضعیف تر از خودش رو زمین نمیزنه.
جونگ کوک بخاطر اینکه ضعیف خطاب شده بود،رگ گردنش باد کرد و با خشم رو به دکترش غرید:
![](https://img.wattpad.com/cover/338110722-288-k135419.jpg)
VOUS LISEZ
𝑻𝑯𝑬 𝑮𝑹𝑬𝑨𝑻 𝑮𝑨𝑻𝑺𝑩𝒀/taekook ver
Fanfictionخشم و خون جلوی چشمان پدرخوانده را گرفته بود و این فرزنده خوانده ی اسیرش بود که بهای ان انتقام را با دست و پاهای فلج شده اش میداد،پدرخوانده فقط دنبال خون کیم سارا بود و پسرخوانده اش،جئون جونگ کوک،دنبال ازادی! _اون مرد احساساتی بود،به شدت احساساتی. یا...