Chapter 18

218 39 4
                                    

_کشتیش؟

تهیونگ با بیخیالی پرسید،یک ربع داخل اتاق سکوت دردناکی فرو رفته بود،سکوتی که حاصل نگاه های تهیونگ به کوک بود و نگرانی های کوک راجب زندگی تهیونگ.

جونگ با شنیدن این حرف مثل پسرهای حرف گوش کن،سرشو بالا و پایین کرد و با چشمای گردش به تهیونگ نگاه کرد.

_چرا گفتی بکشمش؟مگه نمیخواستی زجرش بدی؟


تهیونگ تک خنده ای کرد و کمی عصبی بود،لب بالاشو به دندون گرفت،انگار نمیخواست که راجبش حرف بزنه.

فقط گفت:

_بهش فکر نکن.

اون موقع تهیونگ میدونست که خشاب اسلحه ی ویلیام پره و خودش دست خالی...
و از اون بدتر تیر خورده بود و جونگ کوک اومده بود.
فقط از ترس اینکه مبادا به جونگ کوک هم شلیک کنه،به جونگ کوک گفت که بکشش.
وگرنه دلش میخواست قبل مرگ ویلیام،ویلیام مرگ رو با چشم ببینه.

_اسلحه از کجا اوردی؟

جونگ کوک مدام نگاهش رو از تهیونگ می گرفت،احساس عذاب وجدان میکرد.
اگه ویلیام رو نمی کشت،تهیونگ به خواسته اش می رسید.


_با اسلحه ی خودش کشتمش.


تهیونگ ناگهان خنده ای کرد.

_پسر کو ندارد نشان از پدر.

جونگ کوک پتو رو روی بالا تنه ی برهنه ی باند پیچی شده ی تهیونگ کشید و گفت:

_دیگه پسرت نیستم گتسبی.

بعد روی صندلی نزدیک تخت بیمار نشست و گفت:

_من اون کسیم که تو فاصله ی پلک زدنش،دلش برات تنگ میشه.

تهیونگ لب پایینشو با جذابیتی انکار ناپذیر گاز گرفت انگار از این جمله خیلی خوشش اومده بود.
یکدفعه با همون بالا تنه ی باند پیچیش روی تخت نشست.
جونگ کوک که متوجه این نشده بود رو به سمت خودش کشید و گفت:

_پس هر وقت پلک زدی،پلکاتو میبوسم تا دلت تنگ نشه.

جونگ کوک با خجالت خندید و بعد سعی میکرد خودشو از بغل سفت و سخت تهیونگ بیرون بکشه.
براش سوال بود که یک ادم زخمی چرا باید انقدر زور داشته باشه.

_یعنی دوست پسر حاضر جوابم،حرفی در برابر من نداره؟

چشماشو بست و به سمت چهره ی تهیونگ چرخوند و با بانمکی گفت:

_از اونجا که از خدامه که ببوسیم،چه حرفی میمونه؟

همون لحظه برابر شد با بوسه ی نرم تهیونگ روی پلکش.
(مثل کیدراما برید رو اسلوموشن)

_ولم کن.
_هی!
_با توام.
_اخه چطور وقتی مریضی انقدر زور داری؟

تهیونگ خنده ای کرد و اون پسر رو محکم تر بغل کرد:

𝑻𝑯𝑬 𝑮𝑹𝑬𝑨𝑻 𝑮𝑨𝑻𝑺𝑩𝒀/taekook verDonde viven las historias. Descúbrelo ahora