part 18

1K 165 101
                                    

...
><><><><><><><><><><><><><><><>

من موندم و ...
اون خاطرات...

><><><><><><><><><><><><><><><>

...
تو سکوت عمارت...
تو سکوت اتاقِ دختری که انتهای راهرو بود‌...
تنها صدای گریه ها و هق هق های ریزی به گوش میرسید...
گریه ای که حتی از راه دور هم میشد تشخیص داد برای کی بود...

کسی تو عمارت نبود...
و سکوت تو سالن زجر اور بود...و ادم و از درون نابود میکرد...
سکوت خوبه؟
اره...قطعا ارامش بخشه...
اما این سکوت فریاد میزد.‌.‌.
فریادی از درد‌...از تنها شدن...از گناهکار بودن...

گناه بود که سر تا سر این عمارت به ظاهر سبز و زیبا زبانه میکشید...
دختری که کنج اتاق تو گوشه ترین مکان تو خودش جمع شده...
سرش و رو زانو هاش گذاشته و هق هق میکنه.

قلبش درد میکرد...از انجام گناهی که مقصر نبود...
از الوده شدن به چیزی که نمیخواست...
از پنهان کاری های بیشمارش...پیشه نزدیک ترین افراد زندگیش...

کم کم صدای گریه هاش زیاد شد...
خسته شده بود...
از پنهان کاری ها...از همه چیز...از گناهی که انجام داده بود...
از مخفی کردن حقیقت...پیشه پدرش...برادرش...همه...

زیر لب اروم زمزمه کرد: منو...ب...ببخشین.
اما نبود...کسی نبود تا بشنوه...تا دختر رو در اغوش بگیره و ارومش کنه...تا موهاش و نوازش کنه و پشتش باشه...تا بگه نگران نباش من‌ پیشتم...

چرا؟
چرا کسی نبود؟
مگه همیشه پدر و برادرش اینکارارو براش نمیکردن؟
مگه همیشه برادرش نوازشش نمیکرد؟...بغلش نمیکرد؟...دلداریش نمیداد؟..وقت هایی که از درس خسته میشد...گریه میکرد و پیشه برادرش از معلم نق نقوش گلایه میکرد...

حالا پس چرا نبود؟...چرا برادرش نبود تا دلداریش بده؟....چرا قلبش داشت از دوری برادرش مچاله میشد؟...چرا ؟

چون برادرش حتی نمیخواد ببینتش...چون نمیخواد حتی اسمش و بشنوه...چرا؟...چون حقیقتی رو ازش پنهان کرده بود که تمام زندگی تهیونگو نابود کرده بود...چون نزدیک ترین فرد به برادرش خودش بود و اینطوری پنهان کرده بود..‌اینطور بهش دروغ گفته بود...

اما‌‌‌‌‌...
میدونین‌گریه هاش برای چیه؟
میدونین چرا داره از درون میسوزه؟
میدونین چرا هر شب با گریه میخوابید و پشت نقاب لبخندش یه غم و یه دروغ بزرگ پنهان شده بود...
میدونین سه ساله خواب و خوراک نداره؟
وقتی تلفنش زنگ میخوره میترسه...برای همین همیشه از عمد گوشیشو جا میزاره...
تا زنگ نخوره...تا‌نشنوه...
صدای اون حرومزاده‌ رو...

چون حقیقتی بد تر و پنهان کرده بود...
حقیقتی که پدرش هم ازش بیخبر بود...
حقیقتی الوده به گناه...

STIGMAWhere stories live. Discover now