part 25

967 160 88
                                    


><><><><><><><><><><><><><><><>

اسمون تیره و تاره...
چشاتو یادم میاره‌...
...

><><><><><><><><><><><><><><><>

...

-جین...نوبت توعه.
کلافه پوفی کشید و از رو صندلی بلند شد...
نگاهی به استف جدید کمپانی که تاحالا ندیده بودش انداخت...
-من نمیفهمم...چرا فقط به من و دو سه تا از اعضای گروه های دیگه باید واکسن بزنین؟

استف درو تا اخر باز کرد تا وارد اتاقک پزشکی بشه...
با وارد شدن جین به اتاق‌...
نگاهی به اطراف و پشت در انداخت و با ندیدن کسی لبخندی زد و درو بست...

استف: فقط اعضای بزرگ تر واکسینه میشن...چون سِنِتون داره میره بالا...بهتره برای بیماری ها پیشگیری بشه درست نمیگم؟
جین که از همون اولم حس بدی داشت...و مرد روبروشو نمیشناخت...
بدون نشستن رو تخت پزشکی نگاهی به اطراف و وسیله های روی میز انداخت...

دوتا سرنگ و یه شیشه از مواد واکسن...
-بشین جین...وقت نداریم باید برگردی سر تمرین هات.
-اما امروز هیچ تمرینی نداشتیم و چون زنگ زدین بیام خودم و رسوندم.
و با تعجب و چشم های ریز شده به استف نگاه کرد‌...

مگه نمیدونست برنامه های کاریشو؟
همه ی استف ها و منیجر ها از برنامه ی کاریه بی تی اس خبر داشتن...یعنی باید خبر داشته باشن...
پس اگه یکی از کارکنانه چرا از برنامه های تمرین هاشون خبر نداره؟

سه روز پشت سر هم هیچ تمرینی ندارن و فقط باید استراحت کنن و به کارای شخصیشون برسن...

استف سرفه ای کرد و با خنده گفت: اوه اره...چرا از یاد بردم؟ میدونم میدونم چون اینقدر سرم شلوغه فراموشش کردم...خب میدونی که جدید اومدم و یکم سخته حفظ برنامه ها‌‌.

جین چشم هاشو تو حدقه چرخوند و بلاخره رو تخت نشست...
بخواطر خستگیش برای بیدار موندنش تا صبح یکم پکر و بی حوصله بود...
استف رفت طرف میز تا مواد واکسن و داخل سرنگ فرو کنه...

با زنگ خوردن گوشیش اونو از تو جیب شلوارش دراورد و به صفحه گوشیش خیره شد‌...
با دیدن اسم نامجون رو صفحه لپاش در انی قرمز شدن...
اب دهنش و قورت داد و سرفه ی مصلحتی برای صاف کردن گلوش کرد و دستی به موهاش کشید‌‌‌‌‌‌‌...
انگار نامجون تماس تصویری زنگ زده...یا قراره ببینتش...

با گذشت چند ثانیه تماس و وصل کرد...
و اونو دم گوشش گذاشت...
-الو...
-جین؟...

بازم قرمز شدنش دست خودش نبود...
بخاطر قضیه ی دیشب و اتفاقاتش که باعث شده تا صبح چشم روهم نزاره یکم ...فقط یکم حس خجالت داشت...
حس پیچیدن دلش...
لرزیدن قلبش...

لعنتی...
اگه یکی ساعت ۱۲ شب بیاد یهو زنگ خونتون و وحشیانه بزنه و بعد شماهم با تعجب برین درو باز کنین و در کمال تعجببببب...کراشِ قدیمیتون که از قضا هم گروهی و دوستتونم بوده رو پشت در ببینین...و اون با حال مست و درپیت بیاد همونجا دم در بگه...(جینننننن من...من خرتم...)

STIGMAWhere stories live. Discover now