𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟏

163 20 2
                                    

خیره به دریاچه روبروش
یادآور خاطرات تلخ و شیرین گذشته...
دست راستش رو بالا آورد و گردنبند فیروزه ای رنگ رو در دستانش فشرد
در گذشته غرق شده بود که با شنیدن صدای قدم هایی، نفس عمیقی کشید و ظاهر سرد و جدیش رو حفظ کرد
_ عالیجناب، آوردمش
با یاداوری هدفش نیشخندی زد و به سمتشون چرخید
_ خوش اومدی
شنلی به رنگ شب به تن کرده بود که نصف چهره اش رو پنهان کرده بود اما با وجود اون شنل پوزخند تلخش از چشمان مرد 54 ساله دور نمونده بود
_فقط بگو چی میخوای؟
_ وقتشه!..میدونی که چیکار باید بکنی دیگه؟!

______________

با لبخند محوی به دختری که با لباس پفی و صورتی بین گلهای آماریلیس درحال ورجه وورجه کردن و خندیدن بود، چشم دوخته بود...
زیباترین منظره ای بود که تا به حال دیده بود

با حس قرار گرفتن کسی کنارش نگاهش رو از دخترک گرفت و به مرد به ظاهر سرد کنارش داد _ همه چی خوب پیش میره؟
اهی از سر کلافگی و خستگی از بین لب هاش آزاد شد
_ نه، اصلا خوب نیست! متقاعد نمی...
_ برادررر
با بلند شدن صدای پرنسس کوچک هردو به سمتش برگشتند

به سمتشون می دوید و دامنش رو گرفته بود تا زیر پاهاش نره و نیوفته
لبخند خسته ای زد و زانو زد تا هم قد خواهر 6 سالش بشه
دستاش رو باز کرد و طولی نکشید که جسم ریز جثه ای تو بغلش جا گرفت
_ دلم برات تنگ شده بود پرنسس کوچولو
_ منم همینطور برادر اما چرا اینقدر دیر کردیددد قرار بود فقط یک هفته باشههه
_خب ببخشید دیگههه دست من که نبودد اونجا کار زیاد داشتم طول کشیددد

خنده ای از لحن کیوت و بچه گانشون کرد و رو به خواهر کوچکتر گفت
_ رزیتا برادرمون خستس تازه برگشته بزار به اتاقش بره تا استراحت کنه
رزیتا سرش رو انداخت پایین و با صدای بغض آلودی لب زد
_ باشه...
یونگی چشم غره ای به رزان رفت و برگشت سمت خواهر بغض کردش
_ منو ببین پرنسس کوچولو
دستش رو زیر چونه لرزون ناشی از بغضش گذاشت و سرش رو بلند کرد و اون لحظه بود که با خودش گفت چرا قابلیت خوردن ادما رو نداشت؟

لبهایی که غنچه و لپهایی که پف کرده بود، اون دختر بچه رو زیادی کیوت و خوردنی کرده بود

_ من اصلااا خسته نیستم...پس اماده شو تا باهم بریم اطراف قصر رو بگردیم ولی قبلش باید یه سر به مادر بزنم..منتظرم میمونی مگه نه پرنسس کوچولو؟
با ذوق و چشم های ستاره ایش سرش رو به نشونه تایید تند تکون داد و با ذوق گفت
_اهوم اهوم منتظرممم
خنده ای کرد و ایستاد و ندیمه ای که کمی دورتر ایستاده بود تا خلوت خواهر برادرانه ی اون سه نفر رو بهم نزنه رو صدا زد
_ ماریااا ؟

ندیمه با شنیدن اسمش بلافاصله به سمتشون پا تند کرد
_ بله عالیجناب
_ رزیتا رو ببر اتاقش و امادش کن یک ساعت دیگه قراره باهم بریم بیرون
_ چشم
تعظیم نود درجه ای کرد و کم کم از دیدشون محو شدن
رزان به مسیر رفتنشون خیره شده بود که با صدای برادر بزرگترش با بهت برگشت سمتش
_ طوفان قراره به پا بشه..طوفانی بزرگ و ویرانگر ؛ تو 34 روزی که میلادلا بودم...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now