𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟗🔞

50 6 0
                                    

𝑅𝑜𝑠𝑒𝑎𝑛𝑛𝑒

با چیزایی که میشنیدم هر لحظه شوکه تر میشدم و بیشتر میشکستم
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق هام به گوششون نرسه
کم کم عقب رفتم و به دیوار پشتم تکیه دادم
به موهام چنگ میزدم و زیر لب تکرار میکردم"احمق، رزان احمق!!"
دستم به گیره ای برخورد کرد که حتی بدون دیدن و فقط لمس کردنش شناختمش
با نفرت و بغض بدون توجه به دردش محکم از بین موهام کشیدمش و جلوی چشمام اوردمش
به لطف نیمه شب هیچکس تو راهروها نبود و همه جا رو سکوت دربر گرفته بود
بخاطر همین صداشون رو هنوزم واضح میشنیدم
با قهقه ای که جیمز زد گیره سر رو توی مشتم فشردمش
اون مرد یک شیطان به تمام معناس
_ من دیگه بهتره برم، شبتون بخیر
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای جیمین سرم رو سریع بالا اوردم و مشتم باز شد که گیره افتاد جلوی پام
همینجور شوک زده به در خیره شده بودم و انگار بدنم قفل کرده بود و هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم!
"رزان احمق الان تورو میبینه زود باش فرار کن! "
در اخر با سیلی ذهنی که به خودم زدم به خودم اومدم
سریع کفشای پاشنه دو سانتیم رو از پام دراوردم و تو دستم گرفتم
با دست ازادم هم دامنم رو گرفتم و تا انتهای راهرو دویدم
خودم رو پشت دیوار پنهان کردم که چند لحظه بعدش صدای در اومد و بعد صدای قدم هاش
انگار داشت به این سمت میومد
لعنتی! تازه یادم افتاد اتاق جیمین دقیقا روبروی اتاق منه!!
حالا چیکار کنم؟! اگه منو ببینه!!..
وای نه نه
نباید این اتفاق بیوفته! واگرنه...
مونده بودم چیکار کنم چشمام رو روی هم میفشردم و نفسمم حبس کرده بودم و...
ولی یهو از حرکت ایستاد!
و بعد صدای قدم هاش دور تر شد
چشمام رو باز کردم و اروم از پشت دیوار سرکی کشیدم که دیدم راه رفته رو داشت برمیگشت
دیگه نگاه نکردم چیکار میکنه فقط سریع از اونجا دور شدم و با رسیدن به اتاقم نفس حبس شدمو ازاد کردم و نفس آسوده ای کشیدم
نگاهی به دوروبرم انداختم و وارد اتاقم شدم
کفش هام رو یک طرف انداختم وخودمم روی تخت نشستم
پوزخندی به تصویر خودم توی آیینه زدم
چرا انقدر من احمقم؟ چطور اجازه دادم باهام هرکاری دلش میخواد انجام بده؟!؟
از وقتی اومده بودن دلم میخواست بی توجه به اطراف برم توی بغلش و یکم اروم بشم ولی الان...
فقط دلم میخواد برم با دستای خودم خفش کنم مردک عوضی رو
اون انتقام لعنتی چی بود که بخاطرش خانوادمون رو نابود کردن؟
باید به یونگی بگم
اره باید بهش بگم قاتل پدرمون کیه و اونارو از قصرمون بندازه بیرون
به هرحال اون ولیعهده دیگه
یکی دوروز دیگه هم تاج گذاریشه و قراره شاه بشه
اشک هام رو پاک کردم و سریع از جام بلند شدم که سرم یهو گیج رفت که دوباره روی تخت نشستم
سرگیجه و حالت تهوع بدی به جونم افتاده بود
از دیروز هیچی نخورده بودم و فقط گریه میکردم و حالا با این شوکی که بهم وارد شده بود...
چند دقیقه بعد که با نفس های عمیق و پی در پی و ماساژ شقیقه ام حالم یکم بهتر شد
آروم از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم
دستم رو گذاشتم روی دستگیره و تا خواستم در رو باز کنم خودش باز شد
با دیدنش متعجب و بهت زده با چشم های گرد چند قدم عقب رفتم و اون هم با نگاه عجیب و رعب انگیزی که تاحالا ندیده بودمش وارد اتاق شد و در رو بست...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now