𝐏𝐀𝐑𝐓_11

28 6 0
                                    

یونگی_همینجاست!
هوسوک_ ولی منکه...عا دیدمش
هوسوک کنار دریچه نشست و با چشماش حرکات یونگی رو دنبال میکرد
همونطور که با دستاش قسمتی از کناره درخت رو می کاوید صدای هوسوک رو شنید
_ داری دنبال چی میگردی؟
_ کلید اون دریچه
با پیدا کردن کلید، چشماش برقی زد و کلید رو تو دستاش گرفت
_ پیداش...
_ هعی اینکه بازه..!
لبخندش رو لبش ماسید و با بهت برگشت سمت هوسوک
_ چی؟! ولی..ولی من مطمئنم اخرین باری که اومدم سراغ این دریچه قفلش کردم حاضرم قسم بخورم، این در نباید الان باز با...
_ بیخیال یونگی مهم نیست بیا بریم وقت نداریم...
و بعد به یونگی اشاره کرد تا اول اون وارد دریچه بشه
یونگی هم دیگه چیزی نگفت و هوسوک دنبالش وارد شد
از راهروی تاریکی عبور میکردن
تاریکی و جونورای کوچیکی که از روی دیوارهای ترک برداشته و یا کنار پاشون رد میشدن باعث شده بود هوسوک با ترس اب دهنش رو با صدا قورت بده
و یونگی...
با فکرایی که تو سرش میچرخید بی اهمیت به هرچیزی به راهش ادامه میداد
قطعا یه نفر وارد اینجا شده، از وجود این راه مخفی فقط خودش و تائو...و خب الان هوسوک هم خبر داشت
تائو که دیگه تو این دنیا نبود که بخواد بیاد اینجا، هوسوک هم که همین چند دقیقه پیش از وجود این راه باخبر شد و خودش هم که نبود پس..
با جرقه ای که تو ذهنش خورد یهو از حرکت ایستاد که باعث شد هوسوکی که پشتش قدم برمیداشت و به اطراف نگاه میکرد بهش برخورد کنه
_ اخ.. هعی چرا وایستادی؟
رشته افکارش با برخورد هوسوک بهش پاره شد و گیج و کمی هول شده گفت
_ چی؟ عا هیچی بیا..بیا ادامه بدیم دیگه چیزی نمونده
"جز اون کسه دیگه ای نمیتونه باشه، ولی..چرا؟ چی باعث شده بود که از این راه مخفی کمک بگیره؟"...

یونگی در اتاقش رو باز کرد، سرش رو از در بیرون برد و نگاهی به راهرو انداخت
با دیدن دو سربازی که همونطور که باهم حرف میزدن و میخندیدن داشتن از راهرو عبور میکردن، سریع سرش رو داخل برد و در رو نیمه باز نگه داشت
با فکری که به ذهنش رسیده بود به هوسوک اشاره ای کرد که نزدیکش بشه
هوسوک از روی تخت یونگی بلند شد و به طرفش رفت
هر لحظه صدای خنده ها و قدم هاشون نزدیک تر میشد که یونگی سریع نقشش رو توی گوش هوسوک گفت
هوسوک سری تکون داد و هردو گوش به صدای قدم هاشون سپردن تا وقتی اون دو مرد به اندازه کافی نزدیکشون شدن نقششون رو عملی کنن

وقتی به در اتاق رز رسیدن هردو نفس اسوده ای کشیدن
وقتی که از راهرو ها عبور میکردند با دیدن خدمتگذار یا هرکس دیگه ای یونگی سرشو پایین می انداخت
هوسوک رو کسی نمیشناخت پس اگه کسی صورتش رو میدید زیاد براش دردسر ایجاد نمیکرد، با فکر اینکه حتما سرباز تازه وارده بی اهمیت از کنارش میگذشتن
اما برای یونگی فرق میکرد، مگه میشد چهره کسی که تا دو روز پیش ولیعهد صداش میزدن رو از یاد ببرن؟!
اون سعی میکرد با ریختن موهاش توی صورتش، پایین گرفتن سرش و یقه لباس یونیفرم سربازی که چند دقیقه پیش لباس های ساده خودشون رو با لباسهای اون دو سرباز عوض کردن، بیشتر صورتش رو بپوشونه
یونگی رو کرد به هوسوک و اهسته لب زد
_ تو همینجا بمون و حواست به دوروبر باشه، با رزان که اومدیم پیشت، رزان رو با خودت ببر به اتاقم و از طریق همون دریچه از قصر خارج بشید، منم میرم سراغ رزیتا
سری تکون داد که یونگی تقه ای به در زد
_ رزان؟
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف فرد پشت در باشه، در رو باز کرد و بجای رز با کسه دیگه ای روبرو شد
_ دیر کردید، خیلی وقته اینجا منتظر شمام
با اخم غلیظی به فرد روبروش خیره شده بود
خونسرد با پوزخندی روی صندلی روبه در، پشت میزی که وسط اتاق بود، نشسته بود
فنجون قهوه ای که جلوش روی میز قرار گرفته بود و..خالی بود، نشون از این میداد که اون زمان کمی نیست که اونجا منتظر کسی نشسته
_ انتظار داشتید کسه دیگه ای اینجا نشسته باشه سرورم؟
"سرورم" رو با تمسخر بیانش کرد
از شدت حرص و خشم دستهای مشت شدش به لرزه افتاده بود
_ رزان کجاست؟
غرید و دو قدم بهش نزدیک شد
دنیل از جا بلند شد و همونطورکه دستهاش رو پشتش بهم قفل کرده بود با لبخند حرص دراری گفت
_ یه جای امن..نگرانشون نباشید حالشون خوبه، میدونید..از نظر من از بین اعضای خانواده پاول فقط ایشون سرنوشت بهتری براشون رقم خورده، پرنسس کوچک پاورال که معلوم نیست زندس یا مرده، پدر و مادرتون هم که تقریبا یک هفته ای میشه از دنیا رفتن و شما...
_ ر..رزیتا...چه بلایی سرش اوردید بی وجدانا؟!؟
با بهت اسم دختر بچه رو لب زد و بعد فریادی زد و خشمگین به طرف دنیل رفت و با گرفتن یقه دنیل و کشیدنش به سمت خودش توی صورتش غرید
_ خواهرام کجان مردک؟!
پوزخندی زد و گفت
_ یکیشون حتما الان جسدش داره تو اتیش خاکستر میشه و اون یکی..امم فکر کنم الان زیر ولیعهد میلادلا درحال ناله کردنه..
_ چ..چی؟!
ناباور از دنیل فاصله گرفت
دنیل دستی به یقه ش کشید و...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora