𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟏𝟖

12 4 0
                                    

_ با اون رفتی به دیدن یونگی؟
سری تکون داد و چیزی نگفت و به حرکات عصبی رز خیره شد
_ یونگی...یونگی چیزی بهش نگفت؟ چیکار کرد؟ واکنشش چی بود؟
_ عا خب راستش..

*فلش بک

از همدیگه جدا شدن و روبه اون دختر کرد و گفت:
_ اممم اسمت چی بود؟
با لبخند محوی جواب داد:
_ سویون
_ عا منم هوسوکم و ازت ممنونم دخترجون..اما تو هنوزم نگفتی چرا میخوای بهمون کمک کنی
یونگی بی حال به دیوار تکیه داد و با پوزخند گفت:
_ سوال منم همینه..من تو این سه روز..منتظرت بودم..تا..جواب سوالم رو بگیرم
کلماتش رو بریده بریده تلفظ میکرد و کمی نفس نفس میزد
سویون دستی به بازوی دست دیگه ش کشید و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
_ اگه جواب ندی دیگه..حق نداری بیای اینجا
سویون همونطور که سرش پایین بود خنده ی تلخی کرد
_ اما تو دیگه ولیعهد نیستی و نمیتونی بهم دستور بدی..من هرکاری بخوام انجام میدم
یونگی خودش رو کمی به سمت سویون جلو کشید و گفت:
_ شاید دیگه ولیعهد نباشم..اما هنوزم..هاه یونگی پاولم..و میتونم حتی با رفتارم..کاری کنم که از پا به دنیا گذاشتنت پشیمون بشی..چه برسه به سلولِ من..پس حرف بزن!..من هنوزم..بهت اعتماد ندارم..فکر نکن چون چیزی بهت ن..نمیگم به این معنیه ک..که..بخشیدمت!!
مشخص بود که سویون ناراحت و دستپاچه شده؛ موهاش رو پشت گوشش برد و خواست چیزی بگه که نگاهش خورد به گوشه ی سلول
شیشه ی کوچیک قرمز رنگی اون گوشه افتاده بود
سویون نگاهی به شیشه و به بعد به یونگی انداخت
بلند شد و سمت شیشه رفت
وقتی شیشه رو برداشت آهی کشید و با ناراحتی روبه یونگی گفت:
_ چرا حتی یک قطره هم ازش کم نشده؟ برای زخمات...
_ بهت گفتم که..من هنوز بهت اعتماد ندارم..
از همون فاصله به تیله های خسته و سرد یونگی خیره شد
_ فقط میخوام جبران کنم م...
یونگی با پوزخند حرفش رو دوباره قطع کرد و  گفت:
_ جبران چی؟ زیرورو کردن زندگیمون؟ مثلا عذاب وجدان داری؟ هاه چجوری میخوای جبران کنی؟..ت..تو نمیتونی مادر و پدرم رو برگردونی..من دارم با فکر اینکه رزیتا رو از دست دادم دیوونه میشم و وضعیت رزان هم...
"حتما الان جسدش داره تو اتیش خاکستر میشه"[رزیتا]
"زیر ولیعهد میلادلا درحال ناله کردنه" [رزان]
با پیچیدن صدای دنیل توی سرش چشم هاش رو محکم بهم فشرد و سرش رو بین دست هاش گرفت
هوسوکی که تا این لحظه تماشاگر صحنه روبروش بود و نگاه گنگش بین سویون و یونگی در گردش بود، با دیدن حال یونگی ترجیح داد تا فعلا سوالی نپرسه
دستش رو گذاشت روی شونه یونگی و با لحنی که سعی داشت به یونگی دلداری بده گفت:
_ نگران رزان نباش یونگی..اون حالش خوبه جیمین هم چندوقتیه دست از سرش برداشته اون فقط نگران حال توعه
فقط برای اینکه یونگی کمی اروم بشه گفت جیمین دیگه کاری به کار رزان نداره اما..
وقتی کبودی های روی دست و گردن و لب های ورم کرده رز رو میدید خونش به جوش میومد و اگه میتونست خودش شبونه به اتاق جیمین میرفت و با دست های خودش توی خواب خفه ش میکرد.
اما خب فعلا تنها امید یونگی و رزان به هوسوک بود و مجبور بود به تظاهر و سکوت کردن و کنترل کردن خودش ادامه بده.
_ درباره رزیتا هم متاسف..
_ رزیتا زندس..!
خواست ادامه بده که سویون حرفش رو قطع کرد و با حرفی که زد یونگی سرش رو به سرعت بالا اورد و شوک زده به سویون نگاه کرد.
هوسوک هم با تعجب داشت به سویون نگاه میکرد که سویون اروم نزدیکشون شد و روی زانوهاش روبروی یونگی نشست و با صدای ارومی ادامه داد:
_ دنیل گفت اون رو بکشم و خاکسترشو براش بفرستم..اما من اینکارو نکردم و بجاش جسد حیوونی که تو تله افتاده بود رو سوزوندم و خاکستر اون رو براش فرستادم و رزیتا رو یه جای امن مخفی کردم..اون حالش خوبه یونگی..شاید نتونم پدر و مادر و جایگاهتونو برگردونم، ولی میخوام حداقل شما سه نفر رو دوباره کنار هم بیارم تا حداقل کمی جبران کرده باشم..
یونگی کمی با بهت به سویون خیره شد و بعد با ناباوری گفت:
_ وا..واقعا؟ رزیتا زندس؟..دروغ که نمیگی اینم یکی از اون نقشه هاتونه اره؟!؟
سویون بلافاصله سرش رو به معنای منفی تکون داد
_ قسم میخورم زندس و هیچ نقشه ای درکار نیست اگه به من اعتماد نداری به هوسوک که داری..هوسوک میتونه با من بیاد تا جایی که رزیتا رو مخفی کردم..خودتم چندوقت بعد که از اینجا بیرون اومدی میبرمت پیشش
_ از کجا معلوم هوسوک باهات بیاد و بلایی سرش نیارید؟
سویون عاجزانه به نگاه پر از شک و تردید یونگی خیره شد
_ من باید چیکار کنم که باورم کنی؟ بهم اعتماد کنی؟ حاضرم هرکاری که بگی بکنم تا بهم اعتماد کنی
_ هرکاری؟
_ هرکاری!
کمی به سویون نزدیک شد و زیر گوشش گفت
_ قلب یکی از اون خائن هارو میخوام برام فرقی نمیکنه کدومشون فقط میخوام حداقل قلب یکیشون رو با ناخونام تیکه پاره کنم
سویون اب دهنش رو قورت داد و با صدایی لرزون از اضطراب و ترس گفت
_ ک..کدوم؟
_ گفتم که برام فرقی نمیکنه
_ ا..اما من نمیتونم..من..
_ پس از اینجا برو
سویون لبش رو گزید و کمی با خودش فکر کرد
منظور یونگی رو خوب متوجه شده بود اما این کار غیر ممکن بود!
اون به هیچکدومشون نمیتونست به راحتی نزدیک بشه و...
از بین اون 3 نفر فقط یک گزینه باقی میمونه..تنها کسی که از جیمز و جیمین بهش نزدیک تره اونه
با اینکار هم از دست زور گفتناش خلاص میشه هم اعتماد یونگی رو بدست میاره
اون تاحالا بخاطر دستورهای جیمز دست به قتل های زیادی زده بود اما این یکی فرق میکرد
اون دست راست جیمز بود، سویون رو میشناسه و صدها نگهبان دوروبرش
دنیلی هم نیست که قتل اتفاق افتاده رو صحنه سازی کنه تا کسی از وجود قاتل واقعی باخبر نشه
اخه کی صحنه ای رو بازسازی میکنه که خودش قراره توش به قتل برسه؟!
شاید اون جرئت اسیب زدن به جیمز و جیمین رو نداشته باشه اما دنیل..تموم کردن کار اخری براش راحت تر بود..
با تردید سری تکون داد و از جا بلند شد
هوسوک با اخم کمرنگی به رفتارای مشکوک اون دو نفر خیره شده بود
تو فکر این بود که چجوری باید کارشو تموم میکرد
همونطور که تو فکر بود با خارج شدن از سلول با یاداوری چیزی برگشت و به هوسوک گفت
_ زود باش باید بریم شک میکنن اگه زیاد طولش بدیم
هوسوک سری تکون داد و بعد از اینکه چیزی به یونگی گفت به طرف سویون اومد
_ هعی.. من چیزی از حرفاتون نفهمیدم ولی حتما دفعه ی دیگه باید برام توضیح بدی مراقب خودت باش فعلا
اما سویون اونقدر درگیر افکارش بود که متوجه نشد و فقط با نزدیک شدن صدای پای هوسوک به طرف خارج از سیاهچاله راه افتاد...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora