𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟒𝟎{𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐏𝐚𝐫𝐭}

23 1 4
                                    


_ جی..جیمین ب.. بچم کجاست؟ حالش خوبه؟ میشه.. میشه بیاریش پیشم؟


اما جیمین...


جوابی دریافت نکرد و یک لحظه با چیزی که به ذهنش خطور کرد با وحشت به جیمینی که غمگین و شرمسار سرش رو پایین انداخته بود خیره شد


این چه معنی داشت؟!


این سکوتش..


این چهرهٔ غمگین و شرمنده ش...


و بغضی که باعث لرزش خفیف چونه ش شده بود؟!..


_ چ..چرا چیزی نمیگی؟ باتوام! جیمین یه چیزی بگو..بگو زندس..بگو چیزیش نشده..جیمین چرا لالمونی گرفتییی؟!؟ بچم کجاستت؟! من بچمو میخواممم
صداش رفته رفته بلندتر میشد و دیوانه وار جیغ میکشید و سراغ بچه ش رو میگرفت
_ ببچچم کجاستتتتت
طوری جیغ کشید که به گوش تمام خدمه و اهالی قصر و حتی افراد حاضر در محوطه رسید
و همه چون از ماجرا باخبر بودن قلبشون با یاداوری اتفاق تلخی که افتاده بود سرشار از غم شد و سر به پایین افکندند
جیمین بلاخره تصمیم گرفت لب باز کنه و حنجره ی دختر رو نجات بده
_ ببین..رزانم اون..اون خب..تو..ضربه ی بدی به شکمت خورده بود و...
ادامه نداد و نگران به چهره ی خیس رز که بدون پلک زدن بهش زل زده بود خیره شد
_ رزان تو حالت...
_ اون..رفته؟ فندقم رفته؟ منو تنها گذاشته؟
با صدایی ضعیف و لرزون لب زد
جیمین چیزی نگفت و نگران و غمگین بهش نگاه میکرد
رز خنده ی تلخی بین اشک هاش زد و با صدای لرزون و گرفته ناشی از جیغ و فریاد هاش گفت
_ آ..آخه چرا؟ من.. من تمام این 7 ماهی که از وجودش باخبر شدم باهاش حرف میزدم، دردو دل میکردم..بهش قول دادم هر..چیزی رو که بخواد براش فراهم کنم من..فکر میکردم اونم دوستم داره اونم..اونم دیگه طاقت صبر کردن نداره و بیصبرانه منتظره تا منو ببینه..ولی..ولی انگار اشتباه فکر میکردم
سرش رو پایین گرفت که اشک هاش با شدت بیشتری روی گونه هاش جاری شدن و هق هق های مظلومانش تنها صدایی بود که توی اتاق میپیچید
_ فندق کوچولومون رفت جیمینن هقق چجوری تونستتتت چجوری تونست ولم کنههه هقق درد میکنههه قلبم درد میکنهههه هق هق
جیمین دستی به چشم های نمناکش کشید و بهش نزدیک شد
همونطور که دستش روی گونه ش مینشست گفت
_ رزان عزیزم آروم...
_ به من دست نزننن
دستش رو با تندی کنار زد
تغییر حالت یهوییش، نفس نفس زدن هاش، چشمهای قرمزش، لرزش تنش و پریدن پلکش
باعث بیشتر شدن نگرانی جیمین شده بود
رز واقعا فشار عصبی خیلی سنگین و بدی رو تحمل میکرد
به شونه هاش کوبید و با تمام توانی که توی تنش باقی مونده بود هلش داد و روی تخت خوابوندش
بلافاصله روی شکمش نشست و شروع کرد به مشت زدن به سینه و شونه هاش و جیغ و فریاد کشیدن سرش
اگه دخترک اینجوری آروم میشد، جیمین هیچ اعتراضی نداشت و مقاومتی هم نکرد و نمیکرد
_ ازتت متنفرممم از پدرتم متنفرممم از اون عمه ی کینه ایت هم همینطوررر لعنت بهتوننن زندگیمو نابود کردیدد..هاه نه زندگیمونو نابود کردید! آشغالا..عوضیا..خدا بگم چیکارتون بکنهه هققق
اگه..هقق..اگه تو نبودی بچه ای هم نبود که از دستش بدم و اینجوری..هق هق..براش زجه بزنممم اگه پدر کثافتت نبود پدرومادرم الان کنارم بودنن اگه هق اون عمت اینقدرر کینه ای نبود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاددد لعنت به کل خاندانتوونننن لعنت به همتوننننن...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now