𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟑𝟓

8 1 0
                                    

𝑅𝑜𝑠𝑒𝑎𝑛𝑛𝑒 
با سردرد بدی ب یدار شدم اما...
جز تاریکی چیز دیگه ای نمیدیدم
با تکه پارچه ای چشم هامو بسته بودن و با تکه ی دیگه ای دهنم رو
خواستم دستم رو تکون بدم ولی انگار با طناب دست و
پامو بسته بودن
یعنی چی؟ اینجا کجاست؟ چرا منو اینجوری بستن؟ چه اتفاقی برام افتاده؟

فلش بک*

تو خونه تنها بودم؛ دخترا کار پیدا کرده بودن و سرکارشون بودن، پسراهم همینطور
اون دوتا وروجک هم رفتن خونه ی همسایه تا با دختر و پسرشون بازی کنن
تو فکر بودم، تو فکر جیمینم
یعنی می تونم دوباره بهش اعتماد کنم؟!
شاید دوباره بخواد...ولی اخه ما که دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم پس برای چی بخواد فریبم بده؟!؟
نگاهم خورد به شکم برآمده م
شاید فقط بخاطر تو اومده..اگه اینجوری باشه... _
لبخند تلخی اومد روی لبام و همونطور که شکمم رو
نوازش میکردم گفتم:
_ حداقل خوشحالم پدرت تورو دوست داره و اومده دنبالت
با صدای در از جا پریدم
با تعجب، اروم از جام بلند شدم
پسرا که حالا حالاها پیداشون نمیشه دخترام که دو
ساعت دیگه کارشون تموم میشه پس..
با فکر اینکه ممکنه پشت در چه کسی رو ببینم، قلبم شروع کرد به دیوانه وار کوبیدن به سینه م
اب دهنم رو قورت دادم و دستی به سر و وضعم کشیدم
اروم و با احتیاط به طرف در قدم برداشتم و با خودم
تکرار میکردم که نباید خودمو مشتاق نشون بدم و عادی باشم
در اخر بعداز کشیدن نفس عمیقی در رو باز کردم اما..
اون چهره ای که انتظارش رو داشتم ندیدم
با دیدن چهره های ناآشنا و مشکوکی اخمی بین ابرو
هام شکل گرفت
خواستم چیزی بگم که دستمال پارچه ی سفید رنگی
روی دهان و بینیم قرار گرفت
خواستم نفس نکشم و به دست طرف چنگ میزدم
ولی اون بدون هیچ عکس العملی تو چشمام زل زده
بود
دست دیگه ش رو که پشت سرم قرار داشت رو بیشتر
به جلو کشید و با حرص دستمال رو بیشتر فشرد
طولی نکشید که دیگه نتونستم و نفس کشیدم که کم کم بدنم سست شد
پلک های خیسم روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم و
سیاهی مطلق ...

* پایان فلش بک*

هق هقام توی اتاقی که بودم میپیچید و پارچه ی روی
چشمام با اشکام خیس شده بود
ترسیده بودم
کمی هم درد داشتم
میدونستم بخاطر ترس و استرسی که داشتم میکشیدم بود
طبیب گفته بود استرس برای خودم و بچم مثل زهر
میمونه
نفس میکشیدم و سعی میکردم خودم رو اروم کنم اونا..هرکی که بودن به یه زن باردار اسیب که نمیزنن
میزنن؟!

𝘞𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳

جیمین و جکسون 2 هفته ای بود که برگشته بودن و
لوهان داوطلب شد تا بمونه آرندل و اونجا حواسش به
همه چی باشه
_حالا که همه چی درست شده..جمع کن بریم آرندل
_ ام سرورم شما که نمیتونید اینجارو به حال خودش
بذارید حالا که جسی هم اینجا نیست بزارید من برم و
بیارمشون
_ چی؟! اما منم میخوام بیاممم
_ سرورم پاورال رو نمیتونید همینجوری رها کنید..به
من اعتماد کنی
عاه درست میگی خیلی خب ولی زیاد طولش _
نده..اسب های تیز پای این قصر مسافت یک ماهه رو
تو سه روز طی میکنن تا بری و اونا اماده بشن و جمع کنید بیایید اینجا...کل یک هفته فرصت داری بیاریشون
_ چشم..با اجازه
بعد تعظیمی از اتاق خارج شد
جیمین پشت آیی نه نشست و با لبهای جلو اومده و اخمایی توهم به تصویر خودش توی آیینه خیره شد
دلش میخواست خودش بره و ملکه ی باردارش رو
بیاره
کلافه پوفی کشید و به گیره ی موی دخترک، که روی
میز قرار داشت خیره شد
کم کم لبخندی زد و زیر لب گفت:
_ چیزی نمونده.. بلاخره قراره طعم خوشبختی رو
باهم بچشیم ماه من..

جیمین رویاها و برنامه های زیادی برای وقتی که رز
رو دید داشت؛ بیخبر از اینکه...

~~~~~~~~~

ᯓThe end of this part

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now