𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟐𝟗

9 0 0
                                    

دو روز دیگه 8 ماهه میشد
حرکت کردن براش خیلی سخت شده بود
اما سختیاش نمیتونستن از شدت ذوقش کم کنن
از طرفی هم استرسش بیشتر میشد
ترس داشت.. از اینکه مادر خوبی برای بچش نباشه
از اینکه نتونه بچش رو به خوبی بزرگ کنه
اون دلشوره ی مزخرفش هم هنوز همراهش بود و حتی امروز بیشتر از قبل دلشوره داشت
با صدای در رشته افکارش پاره شد و نگاهشو از پنجره گرفت و برگشت سمت در
_ بیا تو
ریوجین سرشو از لای در بیرون اورد
_ عاممم خب اومدم لباسی رو که از بین لباس های سویون پیدا کردیم رو بهت نشون بدم
سری تکون داد که کامل وارد اتاق شد و لباس ابی رنگی رو جلوی صورتش گرفت
_ اما بنظر من باید بریم برات لباس بخریم چرا انقد اصرار داری که لباس های دوران حاملگی سویون رو بپوشی؟
_ چون نمیخوام فقط بخاطر 2،3 ماه خرج بیخودی بندازم رو دستتون بعد از این منکه دیگه قرار نیست اونارو بپوشم و بدردم نمیخورن
_ اما..
_ ریوجین..من اینجوری راحت ترم
اهی کشید و سرشو تکون داد
_ رز حالت خوبه؟ درد نداری؟ صبر کن ببینم تو چرا ایستاده ای؟!
و با ترسی که با متوجه شدن وضعیت رز به سراغش اومده بود اروم بازوش رو گرفت و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به رز بده اون رو روی صندلی نشوند
_ چیزی لازم نداری؟
با تعجب چندبار پشت سر هم پلک زد و بعد با خنده ای سرش رو به معنی نه تکون داد
_ باشه پس بزار تشکت رو پهن کنم تا استراحت کنی
قبل از اینکه چیزی بگه به سمت تشکی که گوشه اتاق بود رفت و وسط اتاق پهنش کرد
به سمت رز اومد و رز هم ناچارا بدون حرفی اجازه داد تا اون رو به سمت تشک هدایت کنه

بعد از اینکه از اتاق خارج شد، نفسش رو با خنده بیرون داد
نگاهی به شکم برامده ش انداخت و با لبخند دستی روش کشید
_ حامله بودن خیلی مزایا داره ها مثلا یکیش اینکه همه مراقبتن و هرچی رو که بخوای رو زود برات فراهم میکنن و یکیش هم اینکه.. یه همدم برای خودت پیدا میکنی و...
همونطور که با لبخند دستش روی شکمش بود با حس لگدی که به فندق توی شکمش زد، حرفش قطع شد و اول اخ ریزی گفت ولی بعد خنده ش گرفت
_ الان یعنی توام از این وضعیت راضی و خوشت اومده؟
با لگد دیگه ای که به شکمش خورد بازم اول کمی دردش گرفت ولی بعد با ذوق به شکمش خیره موند..

یه دستش زیر شکمش بود و دست دیگش توی دست سویونی بود که دست راستش رو پشت رز گذاشته بود
_ بخدا خودم هنوز میتونم درست راه برم
_ حرف نزن بچه.. دیگه چیزی نمونده...ماه های اخر باید خیلی مراقب باشی
کلافه هوفی کشید و چیزی نگفت که به دروازه ی قصر رسیدن
سویون نگران نگاهم کرد که با تعجب گفتم
_ چیه؟
_ رز بیا برگردیم بیا ما بریم خونه اگه اینجا کسی حواسش نبود و بهت برخوردکرد چی؟ اگه..
_ آه سویون خواهش میکنم.. من میتونم از خودم مراقبت کنم بعدم منکه جای شلوغی نمیرم یه گوشه میشینم از کیکم و این هوای خوب لذت میبرم.. بابا پوسیدم تو خونه
_ اخه دست خودم نیست..هممون نگرانتیم
_ میدونم و از همتون ممنونم ولی باور کنید یکم هوا بخورم هم برای خودم خوبه هم بچه ی بدنیا نیومدم
ناچار سری تکون داد و به سمتی رفتن..

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora