𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟑𝟗

10 1 0
                                    

_ اومدم با یونگی حرف بزنم
با صدای جیمین به خودش اومد و اخم کرد و غرید:
_ اون حالش خوب نیست و همه ی اینا بخاطر شماست! از اینجا گمشید برید!
خواست درو ببنده که پاش رو لای در گذاشت و مانع شد.
با پوزخند همونطور که از لای در به چشم های عصبیش خیره بود لب زد:
_ خودت رو یادت رفته؟! بزار یادآوری کنم که تو پدر و یجورایی مادرشون رو هم کشتی! توهم یکی از عوامل بدبختی خانواده پاولی! فراموش نکن!
با حرص بهش نگاه میکرد و از لرزش چونه ش مشخص بود بغض کرده و داره جلوی خودشو میگیره
خب
تلخه، ولی حقیقته!
از موقعیت استفاده کرد و درو هل داد و وارد حیاط کوچیکشون شد که نگاهش به باغچه ی کوچیکی که گوشه ی حیاط بود و دو سه نوع گل پژمرده و خشک شده درش وجود داشت؛ خورد.
سویون با عصبانیت جلوش ایستاد:
_ میدونی چیه؟ خوشحالم از اینکه خواهرم بچه ها رو برده بیرون..چون قرار نیست کشته شدن تو توسط یونگی اوپا یا ددی یونگی شون رو ببینن و بترسن!
پوزخندی زد و برگشت و روبه خونه، بی توجه به اینکه تمام زحمتاش برای آروم کردن یونگی هدر میره اسم یونگی رو فریاد زد:
_ یونگیییی
بعد از چند دقیقه یونگی درحالی که سرش رو گرفته بود آروم پله های کمی که به حیاط منتهی میشد رو پایین اومد و وقتی سرش رو بلند کرد...
به خودش اعتراف میکنه که آره ترسیدم!
حتی قبلش هم ترس رو ته دلش حس میکرد اما به روی خودش نمی اورد.
آب دهنش رو قورت داد و زبونش رو روی لب هاش کشید تا چیزی بگه که با حرکتی که کرد سرجاش خشک شد..!
یونگی به یکباره از تو شوک بیرون اومد و بعداز غرشی به سمتش حمله ور شد و قبل از اینکه فرصتی به جیمین بده تا عکس العملی نشون بده، مشتی حواله ی گونه ی جیمین کرد که از شدت ضربه به زمین افتاد
یونگی روی شکمش نشست و بدون اینکه فرصت دفاع رو به جیمین بده پشت سر هم بهش مشت میزد و با حرص توی صورتش فریاد میزد
_ یو..یونگی اههه صب..عاخخخ
_ چطور روت میشه بیای اینجااا؟ چرا دست از سرمون برنمیداری مردککک؟! میزاشتی دو هفته میگذشت بعد دوباره اعتمادمو نابود میکردیی! تو و اون پدر حرومزادت زندگیمون رو با خاک یکسان کردید هنوز کافی نیستتت؟!؟
سویون؟
اوه اون خونسرد یه گوشه دست به سینه فقط به صحنه ی روبروش خیره بود؛ دقیقا برعکس جکسون که با استرس و نگرانی میخواست جلو بره و یونگی رو از روی ولیعهدش بلند کنه اما از طرفی به شدت از یونگی میترسید
جکسون دو راه بیشتر نداشت، یا باید همینجوری می ایستاد تا ولیعهدش زیر مشت های یونگی جون میداد..
یا میرفت جلو و هدف مشت و لگد های یونگی پاول رو تغییر میداد..

بلاخره تصمیم گرفت و خواست جلو بره که حرکت بعدی یونگی، یک قدم رفته رو برگشت.
با چشم های به خون نشسته وحشیانه یقه شو گرفت و بلندش کرد و به دیوار کوبوندش
جیمین با اینکه جونی براش نمونده بود اما باز هم چشم هاش رو نیمه باز نگه داشته بود و سعی داشت با وجود ضربه های پشت سرهم و فریاد های کر کننده ای که توی صورتش زده میشد، با یونگی حرف بزنه:
_ میکشمتتتت
_ م..من رزان رو پیدا کردم!
یونگی خواست با زدن ضربه ی دیگه ش که کوبیدن سر جیمین به دیوار بود تا سرش رو بشکنه، با شنیدن این جمله از حرکت ایستاد و کمی آروم گرفت
_ چ..چی؟ اون الان..کجاست؟!؟
جیمین سرفه ای کرد و خون روی لب هاش رو لیسید:
_ جیمز..اون..اون رز رو دزدیده ب..بود
خشم دوباره به چهره ی یونگی برگشت و دوباره یقه ش رو تو مشتش فشرد و غرید:
_ اول تورو بعد اون جیمز پاول فاکی رو!
جیمین بیحال به دستش چنگی زد با پوزخندی که باعث شد از درد صورتش کمی جمع بشه لب زد:
_ لازم نیست..خودتو تو زحمت بندازی..خودم کارشو..تموم کردم اما رز..
شوکه بهش خیره شده بود که با شنیدن اسم رز نگران لب باز کرد:
_ رز چی؟ حرف بزن دیگه لعنتی! چطور انتظار داری بهت اعتماد کنم و باور کنم که جیمز به درک واصل شده؟ اونم توسط تو؟!
با نفس نفس سرفه ی دیگه ای کرد و سعی کرد بدون لکنت حرفش رو بزنه:
_ متاسفانه گفتم خاکسترشو گم و گور کنن و هیچ اثری ازش..نیست..ا..ما شاهد دارم! به هرحال ر..رز آسیب دیده! الان تو قصر ازش مراقبت..میشه اما ا..اون جیمز عوضی باعث شد..باعث شد..
با استرس و نگرانی تکونش داد و برای چندمین بار توی صورتش فریاد زد:
_ باعث شد چی؟ حرف بزن دیگه لعنتیییی
_ باعث شد بچمون رو از دست بدیم!
_چ..چی؟
با بغض چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت
سویون هقی زد و چند قدم نزدیکشون شد و با ناباوری پرسید:
_ دروغ میگی مگه نه؟ هردوشون سالمن و تو داری بهمون برای هزار و یکمین بار دروغ میگی
سرش رو بلند کرد و به سویون که پشت سر یونگی که تو بهت فرو رفته بود قرار داشت، نگاه کرد و بی توجه به درد گونه و لب هاش لبخند تلخی زد و گفت:
_ کاش برای هزار و یکمین بار بهتون دروغ میگفتم اما..
سویون دست هاش رو روی دهنش گذاشت که هق هق های خفه ش به گوششون رسید
یونگی آروم ازش فاصله گرفت و چنگی به موهاش زد و با بهت و ناباوری به زمین خیره شد..
_ می..میدونم الان خبر..بدی رو بهتون دادم اما..یچیز دیگه هم هست!
_ دیگه چیه؟
یونگی ناله ای کرد و هردو با نگاه غمگین و منتظر بهش خیره شدن
_ درمورد پاورال..تو باید به..جایگاه واقعیت..برگردی یونگی!....

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now