𝐏𝐀𝐑𝐓_3

56 11 2
                                    


تقه ای به در زد و منتظر جوابی از طرف صاحب اتاق ایستاد
_ بیا تو
با وارد شدن به اتاق جسم ظریفش رو کنار پنجره ی بزرگ اتاقش درحالی که خیره به بیرون از قصر بود پیدا کرد
_لیسا؟
با شنیدن صدای آشنایی که اسمش رو صدا زده بود شوکه برگشت سمتش
به چهره ی همیشه سرد و بی تفاوتش چشم دوخت و لب زد
_عا ج..جیمین..
_پادشاه برای دو هفته ی دیگه، روز تولد تو! جشنی رو ترتیب دیده
_ واقعا؟ پدر؟ چرا؟ چطورر؟
_ نمیدونم فقط برای دو هفته ی دیگه آماده باش، باهاش حرف زدم...امشب شام رو تو سالن کنار ما...
حرفش با کاری که لیسا انجام داد قطع شد و متعجب به لیسایی که هر لحظه حلقه ی دستهاش دور کمرش تنگ تر میشد خیره شد
_ مرسی داداش جونم مرسی از طرف من از پدر هم تشکر کن مرسیی
کم کم به خودش اومد و متقابلا دستهاش رو روی کمر دختر گذاشت
بعد یک دقیقه از هم جدا شدن
جیمین همونطور که لبخند محوی به لب داشت به سمت در رفت و با گفتن " امشب میبینمت" از اتاق بیرون رفت

با همون لبخند محوش به دیوار روبروش خیره شد و به فکر فرو رفت
دلیل اینکه خودش خواست این خبر رو به خواهر کوچیکترش بده این بود که میخواست لبخند و ذوق تنها عزیزش رو ببینه
با دیدن دسته ای خدمتگذار که به این سمت میومدن
لبخندش رو جمع کرد و دوباره نقاب سرد و مغرورش رو روی صورتش گذاشت و از کنارشون درحالی که تعظیم کرده بودن رد شد.

از شادی شروع کرد به رقصیدن و ریتم بداهه ای رو زمزمه میکرد
پدرش بعد 18 سال نفرت ورزیدن بهش ، به یکباره تغییر کرده و میخواد برای دخترش جشن تولد بگیره!
کاری که حتی یبارم براش انجام نداده
همینطور قراره امشب سر میزی غذا بخوره که اجازه نشستن پشتش رو یبارم نداشته!
هیچ وقت دلیل نفرت پدرش نسبت به خودش رو درک نکرد
ولی..
این عجیب نیست؟
اینکه اون نفرتی که هربار لالیسا رو میدید تو چشماش موج میزد تو یک روز تبدیل به عشق پدرانه شده...یکم عجیب نیست؟
ولی هیچ چیز برای لالیسا عجیب و مشکوک نمیومد
چون اون فقط درگیر ذوق و هیجانش برای تغییر پدرش، امشب و به خصوص دو هفته ی بعد بود.

تنها صدایی که توی فضای سالن غذاخوری قصر پیچیده بود صدای برخورد قاشق و چنگال به ظرف های نقره ای بود
البته اگه سرفه های هر دقیقه یکبار ملکه رو در نظر
نگیریم..!
هیچ حرفی بین اعضای خانواده ی پاول رد و بدل نمیشد؛ تا اینکه سکوت بینشون با سرفه مصنوعی پیتر شکست
_ دو هفته بعد از طرف جیمز به جشنی که به مناسبت 18 سالگی پرنسس لالیسا برگزار میشه دعوت شدیم و..هممون دعوت شدیم!
و به رزان که سرش پایین بود وبا غذاش بازی میکرد خیره شد
مخاطب جمله آخرش رزان بود

این تقصیر اون نبود که از شلوغی متنفر بود!
از جشن های پر زرق و برق، دامن های پف پفی که برای هر جشن قرار بود سنگین تر بشن
از تعظیم های پی در پی اطرافیانش متنفر بود
زندگی یه پرنسس همین بود
دورت پر میشه از ادمایی که بیخودی ادای دوست داشتن میکنن و از هیچ فرصتی برای خودشیرینی دریغ نمیکنن و دوستی که از ته دل دوستت داشته باشه دورت پیدا نمیشه...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Où les histoires vivent. Découvrez maintenant