𝐏𝐀𝐑𝐓_13

27 4 0
                                    

سبدایی که حالا خالی از لباس بود رو توی هم گذاشته بودم و داشتم به سمت در پشتی قصر میرفتم
پشت قصر برکه ای با فاصله ی کمی بود که خدمه لباس هارو اونجا میشورن
ولی خب اینکارو سپردن به من و من تنهایی حدود ۴ ساعته اونهمه لباسو شستم و دارم با سبدای خالی برمیگردم به قصر
البته تنها نیستم
یکی از خدمه ها هرجاکه میرم دنبالمه، مثل یک زندانبان یا نگهبانی که هرجا زندانی ش میره دنبالشه...
سبدها رو گوشه ای از اشپزخونه گذاشتم
اشپزخونه نسبت به روزهای قبل پر تلاطم و پر جنب و جوش تره
مناسبتیه؟ یا کسی قراره بیاد؟
از اونهمه شلوغی و سروصدا خسته شده بودم و از اونجایی که وجود من براشون اهمیتی نداشت از اشپزخونه خارج شدم
میخواستم کمی هوا بخورم پس به سمت محوطه قصر قدم برداشتم
درد کمرم یکم اروم شده بود ولی بازم اونقدری بود که هر چند دقیقه یک بار صورتم از درد جمع بشه
بین بوته های گل و سبزه ها بودم و گل برگ هاشون رو لمس میکردم
به هر طرف که میرفتم صدای قدم های زندانبانم هم میومد
دلم میخواد فقط چند دقیقه تنها باشم تا بلکه کمی بتونم ذهنمو اروم کنم
با فکری به ذهنم رسید زیر چشمی نگاهی بهش انداختم
تقریبا اندازه ۴ قدم باهام فاصله داشت و سرش پایین بود و با نخ لباسش بازی میکرد
اروم قدم دیگه ای ازش فاصله گرفتم و تا موقعی که متوجه نشه فاصله مو باهاش بیشتر کردم
یهو به سمتی برگشتم و جیغی کشیدم
هینی کشید و با شوک بهم خیره شد
نگاهمو دنبال کرد و به نقطه ای که خیره بودم نگاه کرد و با ندیدن چیزی برگشت سمتم
_ چ..چرا یهو...
ولی من بین درختا و بوته ها گم شده بودم :)
با جیغی که مشخص بود از حرص صدای قدم هامو دنبال کرد
همونطور که میدویدم سنگی رو برداشتم
وقتی مطمئن شدم که تو معرض دیدش نیستم  پشت دیواری پنهان شدم
سنگ تو دستم رو گوشه ای پرت کردم که با شنیدن برخوردش به بوته ها دنبال صدا رو گرفت
کم کم همونطور که پشت دیوار بودم از اونجا فاصله گرفتم و یکم که دور شدم ایستادم با نفس نفس دستام رو به زانوهام تکیه دادم
وقتی نفسم سرجاش اومد نگاهی به دورو برم انداختم و با ندیدنش نفس راحتی کشیدم
طولی نکشید که یهو دستی روی دهنم قرار گرفت و...

𝐻𝑜𝑠𝑒𝑜𝑘

یکی از نگهبان های دروازه حالش بد شده و من باید برم به جای اون کشیک بدم تا شب که بعد نگهبانای شیفت شب میان
داشتم به سمت دروازه میرفتم که خدمتکاری رو دیدم که داشت میدویید
انگار از چیزی فرار میکرد چون مدام پشت سرش رو نگاه میکرد
هعی اونکه..اونکه رزانه!
بلافاصله دنبالش کردم و وقتی ایستاد نزدیکش شدم
میخواست قدمی برداره که یک دستم رو روی دهنش گذاشتم و با اون یکی کشیدمش گوشه ای که هیچ کس اون دورو برا پیداش نمیشد
دستمو از روی دهنش برداشتم که یکم سرفه کرد و بعد با خشم برگشت سمتم
با دیدن من گره بین ابرو هاش باز شد و با تعجب بهم خیره شد
_ تو..خیلی..
انگار که به یاد اورده باشه چشم هاش درشت شد و خنده ای کرد
_ هو..هوسوکککک
و پرید بغلم
تک خنده ای کردم و بیشتر به خودم فشردمش
سرم رو تو موهاش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم
یهو با حس خیس شدن شونه م سریع ازش جدا شدم و شوکه به صورت گریونش خیره شدم
_ چرا داری گریه میکنی؟
اشک هاش رو پاک کرد و با بغض گفت
_ ه..هیچی فقط..از دیدنت بعد از اینهمه مدت..بعد این اتفاق های اخیر...
تازه نگاهش به لباس های توی تنم افتاد
_ تو
حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم
_ برات توضیح میدم، وقت زیادی نداریم پس فقط گوش کن
و همه چیز رو تعریف کردم و اون متعجب با ابرو های بالا رفته به حرفام گوش میکرد
_ یونگی چطور بدون اینکه کسی..حتی من هم نفهمیدم کی اینکار هارو کرده؟!
_ عام دیگه اینو نمیدونم باید از خودش بپرسی
_ تو نقشه ای نداری برای نجاتش؟
سرم رو به معنای منفی تکون دادم
ساکت شد و یکم به فکر فرو رفت
وقتی دیدم غرق فکر کردنه و حواسش بهم نیست از فرصت استفاده کردم و بهش خیره شدم
بعد تقریبا ۵ ساله که ندیدمش
زیباییش چند برابر شده بود و چهره ش نسبت به قبل پخته تر به نظر میرسید
و لب های وسوسه انگیز البالویی ش..بدجور بهم چشمک میزدن
بدون اینکه متوجه باشم دارم چیکار میکنم سرم هر لحظه بهش نزدیک تر میشد
با فریادی که زد به خودم اومدم و هول شده ازش فاصله گرفتم
_ عاههههه دارم دیوونه میشممم
یهو شوکه دستشو گذاشت رو دهنش و دورو اطراف رو دید میزد تا از اینکه کسی صداش رو نشنیده مطمئن بشه
تو این فاصله منم خودم رو جمع و جور کردم
به خودت بیا هوسوک هنوز خیلی زوده..
هوفی کشید و برگشت سمتم
_ فعلا باید یک راهی پیدا کنیم تا بتونیم باهاش حرف بزنیم تا اونموقع یک نقشه درست و حسابی برای نجاتش پیدا میکنیم
دستی تو موهام کشیدم و سری تکون دادم که چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک بهم خیره شد
_ تو حالت خوبه؟ انگار کلافه ای
_ عا نه نه فقط یکم خسته م، گرفتن اون حکم کلی برام دوندگی و دردسر داشت
انگار که قانع شده باشه سری تکون داد
_ خیلی خب من دیگه بهتره برم ممکنه شک کنن
چند قدم ازم دور شد که یهو ایستاد
با تعجب بهش خیره شدم که راه رفته رو برگشت و گفت
_ راستیی اگه پیدام نکردی دنبال لیا بگرد، جولیا براون
_ جولیا؟
_ اوهوم، اون طرف ماست میتونه کمکمون کنه
_ باشه...

_ بدون کلارا کجا رفته بودی؟
جسی غرید و کلارایی که با اخم کنارش ایستاده بود و راهم رو سد کرده بودن
چشمی توی حدقه چرخوندم و گفتم
_ فقط میخواستم یکم تنها باشم باشه؟ جوابتو گرفتی حالا میشه بزاری برم؟
با تکون نخوردنش بی حوصله تنه ای بهش زدم و ازشون دور شدم

_ زودباش دیگه! چرا انقدر کندی؟
_ هعی بیخیال نانسی فعلا بهش زیاد سخت نگیر دو روزه از خانومی رسیده به کلفتی نگران نباش کم کم عادت میکنه
و قهقه هایی که تو سالن نشیمن پیچیده شد
چشم هام رو بهم فشردم و پشت سرهم نفس های عمیقی میکشیدم تا بلکه کمی اروم بشم
و موفق هم شدم!
چشم هام رو باز کردم و با لبخند محوی به دستمال کشیدن کف سالن ادامه دادم
از سکوتی که حالا حکم فرما بود و نگاه های سنگینی که روم بود میتونستم تصور کنم تو چه حالتین
نگاه هایی از جنس ترحم، تمسخر، تعجب...
شاید فکر کنن من دیوونه شدم که تو همچین وضعیتی دارم میخندم
ولی خنده های من از روی دیوونگی نیست
وقتی به ازادی نزدیکم فکر میکنم ناخوداگاه لبخند روی لبام میاد :)
یهو اون چندتا خدمه ای که گوشه ای از سالن رو تمیز میکردن به همراه سر خدمتکار، برگشتن سمت در و سریع تعظیم کردن
برگشتم سمت در که با دیدن جیمز به حالت چندش چینی به بینیم دادم و رو برگردوندم و به کارم ادامه دادم
حتی با اینکه پشتم بهش بود اما پوزخندش رو حس میکردم ولی بی تفاوت به کارم ادامه دادم
_برای امشب همه چیز امادست؟
نانسی بیشتر خم شد و گفت
_ بله قربان، از تمیزکاری سالن هم چیزی نمونده
_ خوبه
همونطور که نگاهش به من بود با لبخند موزیانه ای خطاب به نانسی گفت
_ برای پذیرایی امشب اماده ش کن...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang