𝐏𝐀𝐑𝐓_15

45 5 1
                                    

𝑅𝑜𝑠𝑒𝑎𝑛𝑛𝑒

با نیشخند به جیمز که با اخم قهوه ش رو مزه مزه میکرد خیره شده بودم
مثل اینکه به خواسته ش نرسیده بود
انتظار داشت الان هر سه نفرشون صورتشون از مزه بد شیرینی ها و... جمع بشه و بلند شه سرم فریاد بزنه و جلوی همه تحقیرم کنه
اون شاید پدرم رو بشناسه ، از تمام اتفاقاتی که توی زندگیش افتاده یا وضعیت حکومتش خبر داشته باشه، ولی درباره من اشتباه فکر میکنه و من این رو بهش ثابت کردم
من یک دختر بی عرضه ی لوس نیستم!
من مثل دخترش نیستم!
اون دختره...
( رزی فکر میکنه لیسا هم بخاطر نقشه جیمز بهش نزدیک شده بخاطر همین دیدش نسبت به لیسا هم خراب شده مثل جیمین، درحالی که لیسا از هیچ چیز خبر نداره)

امشب هم منو انتخاب کرده بود تا جلوی کسی که یه زمانی به پای بابام می افتاد و چاپلوسی میکرد خم بشم
آنتونی یکی از تاجران بزرگ پاوراله
کسی که هر ماه از سفر به کشور های مختلفی که برمیگشت جواهرات، پارچه های ابریشمی و...رنگارنگی برای پدر و مادرم سوغات میاورد؛ حالا بعداز تقدیم هدیه هاش به جیمز جلوش نشسته و چاپلوسی میکنه و با پوزخند به من نگاه میکنه
لعنت به همشون..شغال های کثیف
پادشاهی که سال ها به فکرشون بوده رو دو روز نگذشته فراموش کردن و حالاکه قدرت افتاده دست قاتلش خوبی های پدرم رو فراموش کردن و برای چاپلوسی بد گویی پدرم که حتی دیگه تو این دنیا هم نیست رو جلوی جیمز میکنن
_ عاه راستی
از توی جیب جلیقه ی کرم رنگش نامه ای رو دراورد و به جیمز داد
_ این چیه؟
دوباره سرجاش نشست و با ارامش همونطورکه قهوه ش رو به لب هاش نزدیک میکرد گفت
_ از طرف وینسلته..قبل از اومدن به اینجا، ارندل بودم وقتی فهمید قراره بیام اینجا گفتن این رو به شما بدم
با شنیدن "وینسلت" اخم هاش غلیظ تر شد و فکش منقبض
با تعجب به واکنش جیمز خیره شده بودم
چرا اینقدر عصبانی شد؟
با اشاره جیمین رشته افکارم پاره شد و نگاه اخم الودم رو از انتونی گرفتم و به جیمین دوختم
_ من یک قهوه ی دیگه میخوام
سری تکون دادم و نزدیکش شدم
سینی که پشتم گرفته بودم رو جلو اوردم و فنجونی که جلوش روی میز بود رو برداشتم و توی سینی گذاشتم
این بین متوجه نگاه های مشکوک جیمین به جیمز شده بودم
چشم هامو ریز کرده بودم و به جیمینی که با اخم به پدرش نگاه میکرد نگاهی انداختم و موقع خارج شدن از سالن هم نیم نگاهی به جیمز که با لبخند مرموزی به من خیره شده بود انداختم
معلوم نیست باز میخواد چه غلطی بکنه که اینجوری تغییر حالت داده

فنجون قهوه رو دوباره توی سینی گذاشتم و به طرف سالن قدم برداشتم
داشتم از کنار جیمز رد میشدم و به طرف جیمین میرفتم که نمیدونم چی شد یهو دامنم کشیده شد و داشتم میوفتادم که قبل از ریختن قهوه روی جیمین و پهن زمین شدنم تعادلم رو حفظ کردم و خداروشکر اتفاقی نیوفتاد ولی..
فنجون قهوه توی سینی خالی شده بود و کمی از قهوه روی دستم ریخته بود و از اونورم چند قطره ای روی کفش جیمین.
از اینکه اتفاقی براش نیوفتاده بود نفس راحتی کشیدم
با حس سوزش وحشتناک دستم فوری سینی رو روی نزدیک ترین میز گذاشتم و به دستم که قرمز شده بود خیره شدم
لبم رو گاز گرفتم از شدت سوزشش اشک تو چشم هام حلقه زده بود ولی جلوی اشک هام رو گرفته بودم
نه.. حداقل جلوی این عوضیا نه..!
با بلند شدن جیمین نگاهم رو بهش دوختم که با چهره ی عصبی ش مخصوصا نگاه و اخم وحشتناکش با ترس بهش خیره شدم
چرا یهو اینقدر عصبی شد؟
با سوزش گونه چپ صورتم، گردنم به راست متمایل شد و موهام توی صورتم ریخت
شوکه به گونه م دستی کشیدم
برگشتم و به جیمین خیره شده
چرا اینکارو کرد؟ مگه من چیکار کرده بودم؟
سد اشک هام ترک برداشت و قطره ای روی گونه م غلتید
نگاهش که به چشم هام افتاد لحظه ای تغییر رنگ پیدا کرد
شاید اشتباه فکر میکردم ولی توی نگاهش یک نگرانی یا ناراحتی بود شایدم...
هه محاله توهم زدم جیمین هیچوقت نه نگران من میشه نه برای من ناراحت یا پشیمون میشه
پوزخندی زدم که انگار به خودش اومد و برگشت به حالت قبل
جیم(با اخم) _همین الان تمیزش میکنی و معذرت خواهی میکنی
چه بهونه ی مسخره ای برای تحقیر کردن من اورده بود
_ اما..
_منتظرم
زیرلب غرید که سرم رو پایین انداختم و با صدایی که خودم هم بزور شنیدمش گفتم
_ معذرت میخوام
_ بلندتر..نشنیدم
بغضم رو قورت دادم و کمی بلندتر از قبل با حرص  لب زدم
_ م..معذرت میخوام سرورم
_ افرین..حالا تمیزش کن
با نوک انگشتم رد اشکم رو پاک کردم و بعد تعظیمی خواستم برم توی اشپزخونه تا با دستمالی برگردم که باهاش کفش هاش رو پاک کنم
اما با صداش از حرکت ایستادم و دست هام کنار بدنم مشت شدن
_ برگرد و با استین لباست پاکش کن..بجنب!
اهسته با قدم هایی لرزون برگشتم سمتش
نگاه تحقیر امیز و پوزخند های اون دوتا کفتار رو بدون اینکه ببینم هم روی خودم حس میکردم
جیمین نشست و منتظر به من زل زد
جلوی پاهاش روی زانو هام نشستم
نفس عمیقی کشیدم و استین لباسم رو توی دستم گرفتم
کمی خم شدم و سه چهار قطره قهوه ای که روی کفش چرم ش چکیده بود رو پاک کردم
بلافاصله بعد از پاک کردنشون از جا بلند شدم
به طرف سینی رفتم و با احتیاط برداشتمش تا دوباره جایی قهوه هایی که توش خالی شده بودن چکه نکنن
نزدیک در بودم که دوباره اون خنجر معروف توی قلبم فرو رفت
خنجری که هربار با حرف ها یا حرکات تحقیر امیز صاحبش توی قلبم فرو میره برای قلبم اشناس
_ یک قهوه ی دیگه برام بیار..دستو پاچلفتی بازی هم کمتر دربیار..احمق
میبینی؟
شنیدی؟
چرا هنوزم دلیل تپیدنته؟
تمام نیروم رو توی پاهام جمع کردم تا فقط از اون سالن لعنتی خارج بشم
به محض اینکه اومدم بیرون صدای قهقه اون کفتار پیر بلند شد
با قدم های تندی خودمو رسوندم به اشپزخونه
سینی رو روی میزی که اون اطراف بود گذاشتم
خودم هم به دیوار تکیه دادم و دستمو گذاشتم روی قلبم
دست دیگم هم روی دهنم تا صدای هق هق هام رو کسی نشنوه
حتی اگه کسی میشنید هم دلش برام نمیسوخت اما من برای بیشتر تحقیر نشدنم صدای هق هق هام رو خفه میکردم
با خیسی که حس کردم دستم رو از دهنم فاصله دادم که با قرمزی خونه روی دستم مواجه شدم
متعجب دست دیگه م رو روی لب هام کشیدم
با حس سوزش گوشه لبم اخی گفتم و انگشتم رو عقب کشیدم و به انگشت خونینم خیره شدم
بغض کردم..
ولی اشکی نریختم
یعنی دیگه به اشک هام اجازه ی باریدن رو ندادم
فقط صورتم رو شستم
سینی رو هم شستم و فنجون قهوه ی دیگه ای اماده کردم
بعد از قرار دادن فنجون قهوه روی میز جلوش،
گفت
_ برو توی اتاقت و منتظر جسی باش
و سرد خیره شد توی چشم هام
_ چشم
فقط تعظیمی کردم و از اتاق خارج شدم
یک روز تلافی تمام تحقیر ها و و حرکاتی رو که باعث پودر کردن قلبم شدی رو ازت پس میگیرم میلز جیمین...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang