𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟔

28 5 0
                                    


از بین تمام اشراف زادگان، تاجران سرشناس و...
فقط نگاهش روی یک نفر ثابت بود
_ دالی به چی نگاه میکنی؟
با صدای دختر بچه کنارش به خودش اومد و نگاهش رو از او گرفت و به دخترک دوخت
_ عا هیچی عزیزم
بی توجه به حرف لالیسا به جانگ کوک خیره شد
_ خیلی خوشتیپه هاا
به حالت قبل برگشت و دوباره بهش خیره شد
با مردی که پشتش به سمت اونا بود درحال صحبت و خنده بود

لبخندی زد و گفت
_ اهوم
_دوسش دالی؟
با بهت بهش زل زد و گفت
_ چی؟
_ میگم دوسش دالی؟
_ ن.. نه من اصلا اولین باره که میبینمش
با شیطنت ابرویی بالا انداخت
_ ولی معلومه ازش خوشت اومده
_ ه.. هی رزان رو نمیبینم کجا رفت یهو؟
رزیتا شونه ای بالا انداخت و بعد خنده ای با گفتن
_ باشه باشه فهمیدم، من لفتم پیش مامانم
از لیسا دور شد
همونطور که به مسیر رفتنش خیره شده بود گفت
_ عا عجب بچه ای بودا
_ دوسش داری؟
با شنیدن صدای پدرش با شتاب چرخید سمتش
_ نه نه پدر رابطه ی ما دوستانس اون بچه...
پوزخندی زد و حرف دختر هول کردش رو قطع کرد
_ خوبه..اینکه اون لیاقتت رو داره یا نه اصلا برام مهم نیست، نشون بده حداقل عرضه ی اینو داری که دل یک ولیعهد رو بدست بیاری نه پرنس سوم سرزمینی کوچک تر از سرزمین خودمون
و رفت...
مثل همیشه بعداز تحقیر و شکستن دل لالیسا بی توجه به تکه های قلب شکسته شدش از روی اونا رد شد و از کنارش گذشت
لبخند تلخی زده بود و قطره اشکی که راه خودش رو روی گونه سمت راستش پیدا کرده بود
برگشت سمت جانگ کوکی که حالا نگاهش به لالیسا بود
حتی برای عاشق شدن هم حق انتخاب نداشت
انتظار داشت امشب کمی از پدرش محبت دریافت میکنه
حتی اگه تظاهر هم بود برای لیسا کافی بود
نگرانی به وضوح تو چشم های جانگ کوک مشخص بود
برای اولین بار بود که ملاقاتش میکرد
ولی ناخوداگاه جذبش شده بود
جذب چشم های درشت ستاره ایش، رفتار کودکانه و کیوتش ، وقتی که مروارید های سفید و درخشان ش رو به نمایش میگذاشت زیباییش رو چند برابر میکرد
ولی ته نگاهش غم خاصی وجود داشت
کوک اون رو به راحتی حس میکرد..
افکارش رو کنار زد و به لیسا نزدیک شد
_حالت خوبه؟
دستی به صورتش کشید و نامحسوس رد اشکش رو پاک کرد
با همون لبخند تلخ در پاسخ سوال کوک گفت
_ بله خوبم، ممنون کوک
خواست حرفی بزنه که با صدایی حرفش رو خورد و هردو به شخصی که اسم لیسا رو صدا زده بود خیره شدن
لیسا با ببخشیدی به سمت یونگی قدم برداشت
"ولی دروغ گفتی، حالت خوب نبود"
همونطور که به مسیر رفتنش خیره شده بود زیرلب زمزمه کرد...

_ میدونی رزان کجا رفته؟
کمی فکر کرد و با یاداوری اخرین باری که رز رو دیده بود در جوابش گفت
_ عام نمیدونم ولی من اخرین باری که دیدمش انگار کلافه و بی حوصله بود، نگران نباش حتما برای استراحت رفته اتاقش
با تردید سری تکون داد و گفت
_ شاید همینطور باشه که تو میگی
نگاهی بهش انداخت که سرش رو پایین انداخته بود و انگار از چیزی ناراحت بود
یه تای ابروش رو بالا انداخت و دوباره پرسید
_ لالیسا حالت خوبه؟ انگار از یچیزی ناراحتی، اتفاقی افتاده؟
فقط سرش رو به نشونه منفی تکون داد و به گفتن " فقط خستم " اکتفا کرد
با اینکه باور نکرد ولی نخواست سوال پیچش کنه و حالش از این بدتر بشه
دستش رو روی شونه لیسا گذاشت و گفت
_ جشن دیگه روبه اتمامه تقریبا یک ساعت دیگه توی اتاقت روی تختت درحال استراحت کردنی ولی نظرت چیه از این لحظات پایانی هم نهایت استفاده رو ببریم و یکم باهم برقصیم؟
لبخندی زد که یونگی دستش رو گرفت و با خودش کشید..

دستش رو به پشت سرش برد و به محض لمس کردن گیره ی سر لبخند محوی روی لباش شکل گرفت

*فلش بک

دختر رو به دنبال خودش به سمتی میکشید
وارد راهرویی خلوت که شدند بین خودش و دیوار اسیرش کرد
بعداز اینکه مطمئن شد کسی اون دورو اطراف نیست به سمتش برگشت
ناراحت سرش رو پایین انداخته بود
دستش رو برد سمت چونه دختر و سرش رو بالا اورد
با تعجب به چهره بغض کردش خیره شد
چشم هاش پر شده بود و لب هاش غنچه و به هرجایی می نگریست جز چشم های معشوقش
_ چرا بغض کردی؟
اروم چیزی لب زد که حتی خودش هم نفهمید دقیقا چی گفته
جیم_ عا چی؟
ولوم صداش رو بالاتر برد و اینبار جیمین شنید و پوزخندی توی دلش به دخترک زد
_ دلم برات تنگ میشه...لعنتی تو این مدت کم بدجور من رو وابسته خودت کردی

جیمین همین رو میخواست...!
نیشخندی زد و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و دختر رو توی بغلش فشرد
نجواهایی عاشقانه که زیر گوشش زمزمه میشد کمی دلداریش میداد و تمام تمرکزش رو گذاشت روی همون نجواها...
بعد چند دقیقه ازش جدا شد و دستش رو برد توی جیبش
رز همونطور که چشمهای خیسش رو پاک میکرد با کنجکاوی به دست جیمین خیره شده بود
ولی جیمین بدون اینکه اجازه بدی رزی از شئ تو دستاش ببینه اون رو سریع برد پشت سر رز
یچیز سرد و فلزی رو تو موهاش حس میکرد که جیمین دست رز رو گرفت و گذاشت همون قسمت
حدسش درست بود
یک گیره ی سر بود که بین دو بافت مویی که پشت سرش بهم متصل میشدن قرار داشت
_ اینجوری هروقت لمسش میکنی یا میبینیش یاد من میوفتی
با لبخند بهم خیره شده بودن که جیمین با یاداوری چیزی لبخندش محو شد و مضطرب گفت
_ اوه خیلی وقته از وقت رفتنتون گذشته فکر کنم دارن دنبالت میگردن
رز هم مثل جیمین تغییر حالت داد و ازش جدا شد
_ عا اره دیگه باید برم
و هول شده چند قدم ازش فاصله گرفت
با خنده به مسیر رفتنش خیره شده بود
اینکه دامنش رو گرفته بود و هول هولکی میدوید صحنه بامزه ای رو به وجود اورده بود
با ناگهانی ایستادنش لبخندش ماسید و متعجب بهش خیره شد

یهو برگشت و دوید سمت جیمین که یلحظه ترسید و شوکه شده به دوروبرش نگاه میکرد
انگار دنبال راه فرار بود با اینکه نمیدونست دقیقا میخواد از چی فرار کنه
اما باز هم حرکتی نکرد و شوکه به رزی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد خیره شد
با رسیدن به جیمین بلافاصله دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و لباش رو کوبید روی لبای قلوه ای جیمین
با چشمهای گرد شده به چشمهای بسته رز نگاه میکرد
بین بوسه به خودش اومد و بعد تک خنده ای شروع کرد به همکاری کردن

بعد بوسه طولانی از هم جدا شدن
اصلا پشیمون و خجالت زده نبود برعکس هیجان زده بود
جیمین بعد تک خنده ای گفت
_ بزودی میبینمت ماه من
" ماه من "
هربار که این دو کلمه رو از زبون جیمین میشنید به وضوح پر زدن پروانه های توی دلش رو حس میکرد
تک بوسه ای روی لبای جیمین گذاشت و با گفتن
_ امیدوارم پرنس جذاب من
و ازش جدا شد....

*پایان فلش بک

مدتی از بازگشتشون به پاورال میگذشت
با این حال دلتنگی به شدت رزان رو بی قرار کرده بود
اون دختر زیادی وابسته اون پرنس به ظاهر عاشق و رمانتیک شده بود
اون کلا ماجرای شک یونگی و قرارش با اون رو فراموش کرده بود
و فقط درگیر عشقی بود که سرانجام ش نامعلوم و تاریک بود...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora