𝐏𝐀𝐑𝐓_12🔞

36 5 0
                                    


اروم برگشت سمتش و مردمک های لرزونش رو به چشمای یخیش دوخت
خیره نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت
تا اینکه جیمین نگاهش رو با پوزخند ازش گرفت و ایستاد
خدمه هایی که چتری رو بالای سرش گرفته بودند همراهش به سمت داخل قصر قدم برداشتند
اما رز بی حرکت به جای خالیش خیره شده بود
لیا، دختری که هنوزم رز رو به عنوان پرنسس میدید و بهش احترام میگذاشت با وجود اینکه جیمین، ارباب جدیدشون تاکید کرده بود باید با رز مثل یک خدمتکار رفتار بشه، بعد از دور شدن جیمین و خدمه هاش با نگرانی چتر به دست به سمت رز دوید
_ خانم؟ غصه نخورید همه چی درست میشه..فعلا بیاین بریم داخل، سرما میخورید!
با وجود بغضی که وحشیانه به گلوش چنگ میزد تلخ خندی زد و برگشت سمت لیا
_ خوبه که تو این شرایط حداقل یک نفر کنارمه
لیا در جواب فقط لبخندی زد و بعد به رز کمک کرد تا از جا بلند بشه
بین راه لحظه ای ایستاد، برگشت و به جایی که حالا هیچ چیز و هیچ کس جز رد خون روی زمین در انجا نبود، خیره شد
با یاداوری اون صحنه کذایی چشمهاش رو روی هم فشرد
سنگینی نگاه های نگران و دلسوزانه لیا رو حس میکرد
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد
_ روی این عشق احمقانه م خط میزنم،ضعفمو کنارمیزارم و یه راهی برای نجاتمون پیدا میکنم...!

𝑅𝑜𝑠𝑒𝑎𝑛𝑛𝑒

روی تخت نشسته بودم و لیا داشت موهام رو با حوله خشک میکرد و من...
بی حس به تصویر خودم توی اینه قدی روبروم خیره شده بودم
لیا انگار از گفتن چیزی تردید داشت
_ بگو
با صدای من تردیدو کنار گذاشت و به حرف اومد
_ حالتون خوبه؟
پوزخندی زدم و گفتم
_ خودت چی فکر میکنی؟
دست از خشک کردن موهام برداشت و گذاشت روی شونه ام
_ همه چی درست میشه نگران نباشید
از توی اینه غمگین بهش خیره شدم
_ امیدوارم
در اتاق باز شد و جسی وارد اتاق شد
_ در زدن بلد نیستی؟
پوزخندی زد و با ترحم نگاهی به ما انداخت و گفت
_ مهم نیست تو این اتاق دوتا خدمتکار بی چیز شخص خاصی که نیست هست؟
پوزخندی زدم و بدون اینکه کم بیارم تو چشماش زل زدم
از جا بلند شدم و به سمتش رفتم
همونطور که یقه لباسش رو مرتب میکردم تو صورتش لب زدم
_ اینکه الان توی یه موقعیت هستیم به این معنی نیست که من و تو باهم یکی هستیم،من اصالتم رو فراموش نمیکنم توام یادت نره...شاید تو بی چیز باشی ولی من و تو باهم فرق داریم!
از تغییر یهوییم جا خورده بود و این رو میتونستی از نگاه متعجبش به سادگی متوجه بشی
حقم داره، منی که تا همین امروز صبح کاری جز هق هق و گریه نداشتم حالا با پوزخند تو روش ایستادم
طولی نکشید که تعجب به حرص و خشم تبدیل شد؛ از لرزش فکش مشخص بود داره حرصشو روی دندونای بیچارش خالی میکنه
حالا من با ترحم نگاهش میکردم
اصلا برای چی اومده بود؟
_ برای چی اومدی؟
با اخم غلیظی با حرص لب زد
_ ولیعهد میلادلا دستور دادن به اتاقشون بری
حالم گرفته شد
واقعا الان نمیتونم ببینمش
اما برخلاف باطنم خونسرد سری تکون دادم
نگاهی به در انداختم و بعد منتظر بهش خیره شدم
چشم غره ای بهم رفت و از اتاق خارج شد
بعداز اینکه رفت صدای خنده لیا بلند شد
برگشتم سمتش، از خنده های اون منم خندم گرفته بود
_ وایی عالی بود اونی..
حرفش رو ادامه نداد و دست از خنده برداشت
دستشو گذاشت روی دهنش و سریع تعظیم کرد
_ ببخشید خانم
به خودم اومدم و خنده ای کردم
_ اشکالی نداره..میتونی اونی صدام کنی
صاف ایستاد و لبخند ذوق زده ای بهم زد
_واقعا
با خنده سری تکون دادم که یهو دستایی محکم دورم حلقه شد
شوکه به لیایی که هر لحظه منو بیشتر به خودش میفشرد خیره شدم
چند لحظه ای همینطوری موندیم که با لبخند محوی که روی لبام شکل گرفته بود دستام کم کم بالا اومدن و روی کمرش نشستن...

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora