اما برای عقب کشیدن دیر شده بود چون به یکباره تمام صدا ها قطع شد و سکوت همه جا رو فرا گرفت!!
خودش رو وسط دایره ای بزرگ از افرادی دید که لباس های قرمز بلندی به تن داشتن.چشم ها همچنان سفید و خالی اما چنان دقیق بهش خیره بودن که انگار بینایی عقاب رو دارن!
بزاق دهنش رو قورت داد و با پریشونی به دنبال یول گشت. وقتی اون رو درست کنار خودش دید، نزدیکش شد و تا جایی که میتونست بهش چسبید.
شاید اون نگاه های خالی، بی خطر بنظر میرسیدن اما در اون لحظه برای بکهیونی که ترسیده بود، حکم نگاه گرگ های گرسنه ای رو داشت که اماده ی شکارن!
به دور از انتظارش، جمعیت با هماهنگی شروع به حرکت کردن و گوشه ای جمع شدن.نمیفهمید داره چه اتفاقی میوفته و یول هم هیچ توضیحی نمیداد.به ناچار چهار چشمی بهشون خیره بود تا با کوچکترین حرکت اضافی ای از سمتشون، پا به فرار بذاره.
وقتی اهالی از حرکت ایستادن، صدای مردی از لا به لای جمعیت باعث شد تکون شدیدی بخوره
-ممنونم شاهزاده...ممنونم که مارو پیدا کردی!
و به محض تموم شدن جملش، صدای تشکر ها یکی یکی بلند شد و بلافاصله، همگی خم شدن و روی زمین با احترام سجده کردن.با دست پاچگی به خودش اومد یک قدمی جلو گذاشت
بک- لازم...به این کار نیست. لطفا... لطفا بلند شید...اما جمعیت بی اعتنا به اون، همچنان در سجده ادای احترام و تشکر میکردن.وقتی دید نمیتونه جمعیت رو متقاعد کنه، تنها با چشم های گردش ، اروم گرفت و به این صحنه خیره شد.حالا که ترس رو پس میزد و کمی بیشتر دقت میکرد،چیزی به چشمش عجیب بود!
مادام...زنی که روز گذشته بهش حمله کرده بود و با تماس دستش، بیناییش رو برگردوند، اون هم در بین جمعیت حظور داشت اما با این تفاوت که نگاهش مثل قبل، سفید و خالی بنظر میرسید!
از طرفی دیگه، اگر تمام اهالی دهکده همین افرادی بودن که مقابلش قرار داشتن، کل جمعیت کمتر از 100 نفر میشد. اما چیزی که بیشتر از همه متعجبش میکرد، این بود که آرین، تنها فرد کم سن و سال اون جمع بود و به جز اون، هیچ کودک دیگه ای وجود نداشت !!
YOU ARE READING
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanfictionفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...