بک- چطور دهکده ی لونا رو پیدا کردی؟!
با تلخندی سرش رو بالا گرفت
یول- من پیداشون نکردم...اهالی منو پیدا کردن!
اون زمان که منو به فرزندخوندگی گرفتن، فقط تصور خونه ای گرم با پدر و مادری مهربون توی ذهنم نقش بسته بود که منو دوست دارن!بهم اهمیت و عشق میدن اما...وقتی منو با خودشون به این دهکده اوردن، تمام تصوراتم دود شد...
بین خونه ها در چرخش بودم و هیچکس حاظر نبود تمام مدت از من مراقبت کنه ...چون بوی من، اذیتشون میکرد! اون هارو مدام تشنه میکرد و این ازارشون میداد.گاهی خونه ی مادربزرگ شین بودم و گاهی خانوم داهی و به همین شکل، تا 16 سالگی ادامه داشت...کم کم بزرگ شدم و فهمیدم چرا اینجام، چه وظیفه ای دارم و باید...چطور مراقب خودم باشم!بکهیون با چشم هایی که پرشده بود از دلسوزی، بهش خیره موند. این مرد با کمری خمیده...کلی غم و ناراحتی رو با خودش حمل میکرد. اون...بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد...تنهاس!
دستش رو بالا اورد و روی گونه ی یول گذاشت.مقابل چشم هاش...پسر بچه ی 6 سال ای جون گرفت که هنوز هم...به دنبال خونه ای گرم و پر از عشق میگرده...
با حس لمس دست های بکهیون روی گونش، لبخندش پررنگ تر شد و سرش رو پایین انداخت
یول- میدونستی؟! من...از همون بچگی تورو میدیدم.وقتی میخوابیدم، خواب بچه ای هم سن خودم رو میدیدم که در کنار خانوادش خوشحاله.توی یه خانواده ی دوست داشتنی زندگی میکنه و دوست های زیادی داره...
اوایل فکر میکردم خوابی که میبینم بخاطر نیازیه که به یک خانواده ی گرم دارم. اماهرچقدر که بزرگ تر شدم، بچه ی توی خواب هام هم با من بزرگ تر شد.اونجا بود که فهمیدم باید پیدات کنم!! باید ازت کمک بخوام و شروع کردم به کنترل خواب هام وسعی کردم باهات ارتباط برقرار کنم....شگفت زده نالید
بک- وااااح!من...باید زودتر میفهمیدم! شاید اونوقت...زودتر باهم دوست میشدیم. اینطور نیست؟!
و دستش رو زیر چونه ی یول برد و سرش رو بالا گرفت. توی چشم های سرخش زل زد و گرم ترین لبخندی که داشت رو به روش پاشید
بک- تو دیگه تنها نیستی یول. به اندازه ی تمام زمان هایی که کسی رو نداشتی، الان من رو داری. فراموش کردی؟! من و تو اگر بخوایم هم...نمیتونیم ازم هم جداشیم.بیا بعد از کمک به مردم لونا، خوب زندگی کنیم .هوم؟!
ČTEŠ
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanfikceفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...