خوشحال به راه افتاد که صدایی از درون، شوک عظیمی بهش وارد کرد
یول-بکهیون؟!
متعحب نگاهش رو به اطراف انداخت و با ندیدن صاحب صدا، بیشتر تعجب کرد.با تردید دستش رو روی سینش گذاشت .یعنی ...اشتباه شنیده؟!
بیخیال شد و شروع کرد به سمت کلبه قدم زدن
یول- هیون؟!!
پاهاش درجا خشک شد!!
قطعا...اینبار اشتباه نکرده !!
زمزمه ای از درون، اسمش رو صدا میزد و قطعا یول بود! پریشون ایستاد و به اطراف نگاه کرد. این هم...یکی از قدرت هاش بود؟! که صدای یول رو از درون بشونه؟! وقتی یول از اتصال بینشون حرف میزد...منظورش این بود؟!دست هاش رو در هم گره زد و چشم هاش رو بست.چطور میتونست جوابش رو بده!؟ باید سِحر و یا جادویی رو قبلش زمزمه میکرد؟!
نمیدونست درسته یا نه اما تمرکز کرد و با تردید از درون جوابش رو دادبک-"یول.این واقعا تویی یا خیالاتی شدم!؟"
چند لحظه ای رو منتظر جواب موند تا اگر جوابی نگرفت، مهر تاییدی روی دیوونگی خودش بزنه.
کم کم داشت از خودش ناامید میشد که دستی روی شونش نشستیول- نه خیالاتی شدی و نه دیوونه!
هول کرده برگشت اما به محض اینکه چهره ی خونسردش رو دید، اروم گرفت
بک- یا ! من میتونم صدات رو بشنوم! این واقعا تو بودی؟!
جوابش رو نداد و به جاش به درب خونه ی مادربزرگ شین که کمی ازش فاصله داشتن اشاره کرد
یول- این فعلا مهم نیست.اینجا چیکار داشتی؟! اتفاقی افتاد؟!
به تندی سرش رو تکون داد
بک- نه .هیچی!
نیمچه قدمی جلو گذاشت و مستقیم به چشم هاش خیره شد
یول-هیچ اتفاقی نیوفتاد!؟پس چرا انقدر مضطرب بودی؟! میتونستم اضطرابت رو حس کنم!
ابرو هاش غیر ارادی بالا پرید
بک- هی بهم حق بده.برای اولین باره که با یه هیول....
و سریع حرفش رو خورد و ادامه داد
YOU ARE READING
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanfictionفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...