«دهکده لونا»
کمی جا به جا شد که درد شدیدی رو پشت گردنش حس کرد.با صورتی که از درد در هم میرفت،دستش رو به پشت گردنش کشید واز حس زخم خشک شده ی زیر دستش ، چشم هاش به یکباره باز شد!
هول کرده نشست و دستی به چشم هاش کشید.چه اتفاقی افتاده!؟ یکهو چی به سرش اومد؟!چشم هاش رو مالید و نگاه سرگردونش رو به اطراف چرخوند.گوشه ای از کلبه ی چوبی ، روی تخت زهوار در رفته ای قرار داشت که با هر تکونی که میخورد صدای جیر جیرش گوش رو میخراشوند.
کلبه با در و دیوار هایی که به رنگ چوب قهوه ای بود، که حس ترس رو بیشتری به وجودش الحاق میکرد. مخصوصا که محیط اطراف بجز شومینه نیمه روشن ، دو صندلی و میزچوبی ، هیچ اسباب دیگه ای نداشت !البته اگر تاکسیدرمی حیواناتی که به دیوار اویز بود رو فاکتور میگرفت!
بلاخره دست از زل زدن به اطراف برداشت روی لبه ی تخت نشست و اجازه داد پاهای خستش، کف سرد کلبه ی رو لمس کنه.اینکه قطعا طوفان بهش اسیب زده و کسی جونش رو نجات داده، خیلی سخت نبود اما اینکه نمیفهمید کجاست، کمی گیجش میکرد.
درب کلبه با صدای بدی باز شد و حواسش رو خرید.چشم هاش رو با کنجکاوی ریز کرد تا نور شدیدی که از پشت سر ناجیش، چشم رو کور میکرد رو پس بزنه و صورتش رو واضح ببینه.
کمی دستش رو بالا اورد تا مانع نور بشه .مرد مقابل با قد و قامتی کشیده و بلند، قدم های ارومی به سمتش برداشت و بلاخره به انتظارش پایان داد. چهره ی جذابش رو در اختیار مهمونش گذاشت و اجازه داد تا بهش خیره بمونه.
هر دو برای چند ثانیه ی طولانی، بهم خیره موندن.بکهیون اولین کسی بود که بزاق دهنش رو به سختی قورت داد و به سرعت ازش نگاه گرفت.دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسی که حبس شده بود رو به ارومی بیرون داد.قلبش به شدت میکوبید و درونش پر از اشوب شده بود.
حالا که چهره ی جذاب و چشم های براق این مرد رو میدید، به هیچ عنوان فکر نمیکرد که غریبه باشه و این عجیب ترین چیزی بود که بیشتر از قبل میترسوندش!
جنگیدن با خودش و احساساتش رو تموم کرد و برای اینکه عجیب به نظر نیاد، با دست پاچگی لبخندی زد
بک-شما به من کمک کردید؟! ممنونم اقا!
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanficفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...