وحشت زده بهش چشم دوخت
بک- جیسو!!! من...جیسو رو فراموش کردم! اون ممکنه هنوز توی جاده گیر کرده باشه!!!خواست برگرده و راه خروج دهکده رو پیدا کنه که یول بازوش رو گرفت و نگهش داشت
یول- هی صبر کن! اون به خونه برگشته!
سوالی نگاش کرد
بک- چی؟! از کجا میدونی؟!یول-چند نفر رو فرستادم تا راه رو بهش نشون بدن.مطمئن شدم به خونه برگشته .پس نگران نباش!
بک با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به نقطه ای خیره شد
بک-اون حتما ترسیده و ناراحته...ما لحظه ی اخر حرف های خوبی بهم نزدیم!یول نفسش رو اروم بیرون داد و به ارین چشم دوخت که دست بکهیون رو رها کرده بود.
حالا در اطراف پرسه میزد و با کنجکاوی هر چیزی رو لمس میکرد
یول- شاید...اما چیزیجز حقیقت نبوده!با چهره ای درهم رفته چرخید و نگاش کرد
بک- منظورت چیه؟!با تردید جواب داد
یول- اون مه که شمارو درگیر کرد... مثل یک سد دفاعی اطراف دهکدس.باعث میشه چیزی جز حقیقت از زبونت خارج نشه.درواقع هر حرفی که اون روز، توی مه زده شد، صادقانه بوده!بکهیون با فکری درگیر به چشم های جدی یول خیره شد. حالا معنی رفتار های عجیب جیسو رو میفهمید.اینکه با همیشه فرق داشت...یعنی...خوده واقعیش بوده!
اما چیزی که عصبیش میکرد، حس خودش زمان طوفان بود.اساس مسئولیتی که کمتر از 24 ساعت نسبت به ارین پیدا کرده بود رو هیچوقت به جیسو نداشت!
حالا که دستش ،پیش خودش رو میشد، میخواست اعتراف کنه.به اینکه هیچوقت اون احساسی که باید رو ، به جیسو نداشت. وقتی که دقیق تر به اشناییشون و اون دوره از زندگیش فکر میکرد، میتونست به حقیقت دردناکی که انتهای درونش مهر و موم شده بود، چنگ بندازه.
جیسو رو زمانی دید که سال های اخر دانشجوییش بود.یه پسر سرد و افسرده که از بی خوابی شدیدی رنج میبرد و به همین دلیل همیشه بی حوصله ،ضعیف و مریض به نظر میرسید. تنها دوستش در یکی از دانشگاه های حومه امریکا، اِلِن بود که بخاطر ژن کره ایش که از مادرش به ارث میبرد، باهاش احساس راحتی میکرد.
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanficفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...