با صدای بلند تری داد زدبک- با توام یول! تو چند وقته توی دستای این مردم اسیری؟!!
یول با کلافگی دستی به صورتش کشید و موهاش رو به عقب هدایت کرد.
لبش رو گزید و همین که خواست دهن باز کنه، صدای فریاد های نامفهوم داکهو که به سمتشون میدوید،توجه هر دو رو خرید.
نفس زنون بهشون رسید. خم شد و به زانوهاش تکیه داد.وقتی که نفسش بالا اومد، تکه تکه نالیدداکهو-شاهزاده...یه مشکلی پیش اومده!
یول با اخم های درهم جلو رفت
یول- چیشده؟!
داکهو-مادربزرگ شین و خانوم داهی دوباره به جون هم افتادن!
یول به محض تموم شدن جملش، درنگ نکرد و سریع سوار اسب شد. جلو اومد و بعد از گرفتن دست بکهیون که با گیجی نگاهشون میکرد، اون رو از زمین کند و روی اسب نشوند.
به سرعت حرکت کرد و بعد از دقایقی کوتاه، به وسط دهکده رسیدن.بکهیون با دیدن جمعیتی از اهالی، بی اختیار بهشون اشاره کرد
بک- هی یول! اونجا رو ببین!
شاهزاده افسار اسب رو به اون سمت هدایت کرد و حالا میشد صدای فریاد و هیاهو رو به خوبی شنید!
بکهیون با تعجب به عقب برگشت و پرسیدبک- چه خبره!!
همینطور که نمیتونست نگاهش رو از اون سمت بگیره، زمزمه کرد
یول-نمیدونم اما شک ندارم که بازم یه موضوع مسخره ی دیگس!
قبل از اینکه دلیلش رو بپرسه، یول از اسب پیاده شده بود.
با کمکش پایین اومد و پشت سر اون، به سمت جمعیت به راه افتادن.انگار که اهالی بوی هر دو شاهزاده و صدای اسب رو شنیده بودن که به سرعت مسیر رو تا کلبه ای که منشا سر و صدا ها بود، باز کردن.
یول با قدم های بلند از بین جمعیت گذشت .
وارد کلبه شد و بکهیون هم تمام تلاشش رو میکرد تا زیر نگا های خالی و پوچ اهالی، تاحد ممکن چسبیده به یول قدم برداره.
حرف های چند دقیقه پیشش ، تاثیر زیادی روی احساساتش گذاشته بود. به قدری از این مردم دلخور و ناراحت بود که حالا به جای احساس ترس،بیشتر حس تنفر و عصبانیت داشت.
YOU ARE READING
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanfictionفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...