ep 10

228 73 27
                                    

 با صدای بلند تری داد زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


با صدای بلند تری داد زد

بک- با توام یول! تو چند وقته توی دستای این مردم اسیری؟!!

یول با کلافگی دستی به صورتش کشید و موهاش رو به عقب هدایت کرد.
لبش رو گزید و همین که خواست دهن باز کنه، صدای  فریاد های نامفهوم  داکهو که به سمتشون میدوید،توجه هر دو رو خرید.
نفس زنون بهشون رسید. خم شد و به زانوهاش تکیه داد.وقتی که نفسش بالا اومد،  تکه تکه نالید

داکهو-شاهزاده...یه مشکلی پیش اومده!

یول با اخم های درهم جلو رفت

یول- چیشده؟!

داکهو-مادربزرگ شین و خانوم داهی دوباره به جون هم افتادن!

یول به محض تموم شدن جملش، درنگ نکرد و سریع سوار اسب شد. جلو اومد و بعد از  گرفتن دست بکهیون که با گیجی نگاهشون میکرد، اون رو از زمین کند و روی اسب نشوند.
به سرعت حرکت کرد و بعد از دقایقی کوتاه، به وسط دهکده رسیدن.

بکهیون با دیدن جمعیتی از اهالی، بی اختیار بهشون اشاره کرد

بک- هی یول! اونجا رو ببین!

شاهزاده  افسار اسب رو به اون سمت هدایت کرد و حالا میشد صدای فریاد و هیاهو رو به خوبی شنید!
بکهیون با تعجب به عقب برگشت و پرسید

بک- چه خبره!!

همینطور که نمیتونست نگاهش رو از اون سمت بگیره، زمزمه کرد

یول-نمیدونم اما شک ندارم که بازم یه موضوع مسخره ی دیگس!

قبل از اینکه دلیلش رو بپرسه، یول از اسب پیاده شده بود.

با کمکش پایین اومد و پشت سر اون، به سمت جمعیت به راه افتادن.انگار که اهالی بوی هر دو شاهزاده و صدای اسب رو شنیده بودن که به سرعت مسیر رو تا کلبه ای که منشا  سر و صدا ها بود، باز کردن.

یول با قدم های بلند از بین جمعیت گذشت .
وارد کلبه شد و بکهیون هم تمام تلاشش رو میکرد تا زیر نگا های خالی  و پوچ اهالی، تاحد ممکن چسبیده به یول قدم برداره.
حرف های چند دقیقه پیشش  ، تاثیر زیادی روی احساساتش گذاشته بود. به قدری از این مردم دلخور و ناراحت بود که حالا  به جای احساس ترس،بیشتر حس تنفر  و عصبانیت داشت.

ᴛʜᴇ  ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy) Where stories live. Discover now