یول کنار شومینه روی صندلی نشسته بود.
کتاب قدیمی توی دستش رو چنان با احتیاط ورق میزد تا مبادا برگه های تکه تکه شدش از هم متلاشی بشه.در ظاهر تمام تمرکزش روی کتاب و کلماتش بود اما در واقع...مدام چشمش به سمت درب میچرخید. بکهیون از صبح که همراه با ارین رفته بود، دیگه خبری ازش نبود.
کم کم داشت به این فکر می افتاد که ممکنه باز هم جایی خودش رو به خطر انداخته، که در همون لحظه درب باز شد و بکهیون توی درگاه درب قرار گرفت.از دیدن ظاهرش، یکه ای خورد و سریع از جا کنده شد. کل هیکلش با گل یکی بود و حتی نمیتونست پلک بزنه!
با تعجب جلو رفت
یول- هی ...چی به سرت اومده؟!با چهره ای خسته ، نفسش رو بیرون داد و زار زد
بک-تمام روز...سعی داشتیم شوگر رو حموم کنیمیول دستش رو مقابلش لب هاش گذاشت و با شوک غر زد
یول- یااااااا !!!! تو هنوز خوب نشدی. زخمات ممکنه عفونت کنه!!!
درمونده سرش رو پایین انداخت که ادامه داد
یول- فکر کردی هم سن ارینی که رفتی با گل بازی؟! بنظر میاد شوگر شمارو حموم برده!بکهیون با خستگی سرش رو تکون داد و خواست وارد کلبه بشه که یول به سرعت مانعش شد
یول- هی هی کجا میای؟! نمیتونی اینطوری وارد شی!
بک که لحظه ای وضعیتش رو فراموش کرده بود، نالید
بک- خب...کجا میتونم خودمو بشورم؟!
یول به سرعت به سمت کمد رفت و بعد از برداشت حوله و یک دست لباس، به سمتش برگشت.
گوشه ای از لباسش که بنظر تمیز بود رو با انزجام گرفت و با خودش کشیدیول- دنبالم بیا.
و یک راست به سمت پشت کلبه به راه افتاد و ایستاد. بکهیون با گیجی نگاهی به یک حوضچه که دور تا دورش با پرده پوشیده شده بود، انداخت
بک- این چیه؟! این حمومه؟!! من باید خودمو اینجا بشورم؟!
بی هوا اون رو به سمت حوضچه هول داد
یول- لباس هاتو در بیار.من برات از داخل اب گرم میارم.
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ʟᴇɢᴇɴᴅ ᴏꜰ ᴛʜʀᴇᴇ ᴍᴏonꜱ (boyxboy)
Fanficفیکشن«افسانه سه ماه»🌙 بکهیون قرار بود با کابووس های شبونش کنار بیاد و تشکیل خانواده بده.درست روز قبل از ازدواجش، درگیر طوفان میشه و وقتی به هوش میاد، یک شبه شاهزاده ی "دهکده ی لوناس!" دهکده ای که ساکنینش، از هیچ موجود زنده ای برای تغذیه، نمیگذرن!! ...